تعداد بازدید: ۲۰۰۰
کد خبر: ۷۵۴۹
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۴ - 2020 19 January
سرگذشت واقعی
سمیه نظری گروه گزارش

/ دوست نداشتم ازدواج کنم؛ نه با او،  بلکه با هیچ‌کس. دوست داشتم مدرسه بروم و درس بخوانم
/ هیچ ‌نقشی در ازدواجم نداشتم، ‌هرچه می‌گفتند بی‌برو برگرد قبول می‌کردم.
/دخترها و پسرها در سن کم ازدواج نکنید.
/ زن خریدنی نیست؛ یک امانت است در دست مرد.

«دختران همسن و سال من الان سرکلاس درس هستند؛ دفتر و دستک مدرسه به دست دارند و من هم پرونده  طلاق را به دست گرفته‌ام و از پله‌های دادگاه  بالا و پایین می‌‌روم».

اینها حرفهای دختر جوانی است که در دادگاه می‌بینم. دختری محجبه که در پشت چهره زنانه‌اش  می‌شد هنوز رگه‌های کودکی را دید.

 ١٥ سال سن دارد. می‌گوید: «٣ سال داشتم که پدرم را در یک تصادف از دست دادم. مادرم ازدواج نکرد و برای من و خواهران و برادرم هم پدر بود و هم مادر. خواهر بزرگم ٥ سال پیش ازدواج کرد و دامادمان همه‌کاره خانه‌امان شد. »

سکوت می‌کند و دوباره ادامه می‌دهد:  «وضع مالی بدی نداشتیم. اما از لحاظ جو عاطفی در خانه مادری‌ محبتی نمی‌دیدم.  سرم گرم کتاب و مدرسه بود و خودم را مشغول درس می‌کردم. 

هنوز ١٤ سالم نشده بود که برایم خواستگار آمد. آنها را نمی‌شناختیم. دوست دایی‌ام بودند. دوست نداشتم ازدواج کنم؛ نه با او،  بلکه با هیچ‌کس. دوست داشتم مدرسه بروم و درس بخوانم».

به زمین خیره می‌شود و می‌گوید: «دلم راضی نبود اما بعد از یک ماه رفت و آمد،  مرا با اجبار پای سفره عقد نشاندند و شش ماه بعد هم برایمان عروسی گرفتند.

هیچ نقشی در ازدواجم نداشتم. شده بودم عین یک آدم‌آهنی. می‌گفتند بنشین می‌نشستم، بگو بله، بخند، ‌شادی کن، زندگی کن و ...  از خودم هیچ اراده‌ای برای زندگی‌ نداشتم. به خواسته دائی و مادرم ازدواج کردم».

 ادامه می‌دهد: «حسی به او نداشتم؛ نه اینکه  از او متنفر باشم. من اصلاً  زندگی متأهلی را دوست نداشتم، دلم می‌خواست بچگی کنم و از دوران کودکی لذت ببرم. اما عین یک مانکن رفتار می‌کردم.  یک‌ماه از عروسیمان گذشت اما روز به روز بیشتر عذاب می‌کشیدم. احساس می‌کردم یک زندانی هستم. زندانی فقط به حبس‌ کردنت در یک چاردیواری نیست. زندانی خودم بودم و شوهرم». 

می‌گوید: «مردی که نه احترام به طرف مقابل را می‌فهمید، نه درکی از زندگی مشترک و قوانین آن داشت. من نباید از او سؤال می‌کردم کجا می‌روی؟ با کی می‌روی؟ تا می‌پرسیدم داد می‌زد و صدایش را بالا می‌برد. خودش را می‌زد. اخلاق درستی نداشت؛ باید در آن خانه می‌ماندم و به امر و نهی‌های او گوش می‌دادم.  باید بی ‌برو برگرد قبول می‌کردم که حق با او است».

بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: «زندگی‌ای بود که خواه و ناخواه شروع  کرده بودم. وقتی اخلاق و رفتارش را دیدم به خانواده‌اش گفتم. ‌از مادر و دایی‌ام کمک گرفتم. اما کسی کاری نمی‌کرد. همه فقط برای شروع ازدواجم تصمیم گرفتند و در ادامه خودشان را کنار کشیدند. 

پیش مشاور رفتم. بارها و بارها از خودش خواستم که اخلاقش را درست کند. به قوانین زندگی مشترک اهمیت بدهد،  اخلاقش را عوض کند، مشروب را کنار بگذارد، اما انگار نه انگار که اینها خواسته من برای دوام زندگیمان است ».

به روبرو‌ خیره می‌شود و با ناراحتی می‌گوید: «با خودم زیاد کلنجار رفتم.‌ دیدم  چاره‌ای جز طلاق ندارم. نه دلخوشی داشتم و نه لذتی از زندگی می‌بردم. شاید با طلاق بتوانم با آرامش زندگی کنم هرچند مطمئن نیستم. ‌الان هم آمده‌ام تا ببینم باید چه کار کنم. »

در مورد زندگی بعد از طلاق می‌گوید: «نمی‌دانم چه می‌شود اما حداقل خوبی این قضیه این است  که برای خودم زندگی می‌کنم. یک زندگی اجباری نیست  که من مترسک آن باشم. زن و مرد وقتی ازدواج می‌کنند باید قانون زندگی را بشناسند و به آن احترام بگذارند. زن خریدنی نیست؛ یک امانت است در دست مرد و او  باید بداند که این دختری که  حس مالکیت آن را دارد روزی دردانه یک خانواده بوده که با هزار امید و آرزو پا به خانه او گذاشته». 

همانطور که آرام‌ نشسته و نگاهش پر از غم است، به عنوان یک تجربه می‌گوید:‌ «هر کس را ببینم می‌گویم که در سن کم ازدواج نکنید و هیچگاه به خودتان اجازه ندهید که دیگران برای شما تصمیم بگیرند. همه زندگی در پول نیست. مرد باید در زندگیش گذشت داشته باشد و  به خواسته‌های همسرش احترام بگذارد.»

حرفهایش را که می‌زند از روی صندلی بلند می‌شود و چادرش را مرتب می‌کند.

حرف آخرش را می‌زند و می‌رود. «خدا کند زودتر به نتیجه برسم و رها شوم.»


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها