گزینش
دوشنبه از اداره که بیرون آمد خسته بود... احساس کرد پاهایش مال خودش نیست. کوفتگی شدید در تمام تنش احساس میکرد. این آخریها چشمهایش هم با او نامهربان شده بودند... ساعتی که کار میکرد خسته میشد. دست از کار میکشید... گشتی در اداره میزد... با بر و بچهها چاق سلامتی میکرد.
- خوب آقای دوشنبه اصل احوالتان چطوره؟
- عالی جانم، بهتر از این نمیشود.
- شما چطورید؟
- خوبم، خوبم، عالی!
-ما کارمند جماعت به کمتر از این رضایت نمیدهیم.
- فرهنگ کارمندی همین است دیگر...
- چای میل دارید؟
- متشکرم. صرف شده .
- سیگار هم که نمیکشید... خوب الحمدا.... در خط سلامتید.
- ای برادر این صاحب مرده باید سلامت باشد که نیست «به قلبش اشاره کرد» بعد دوشنبه برمیگشت. مثل بچهی آدم پشت میزش مینشست و از نو شروع میکرد. همیشه انبوهی پرونده پیش رویش بود. میدیدید که دارد خالی میشود، یعنی پیر شده بود؟
آقای دوشنبه هنوز سنی ازش نگذشته بود. چهل و هشت بهار را بیشتر ندیده بود. اندیشید: «چهل و هشت بهار که جای خود دارد، غم و غصه، غم نان، جوان ۲۰ ساله را هم از پا در میآورد...»
آن روز دوشنبه که به خانه رسید. همه چیز خانه را به شکل دیگری دید... اتاق نشیمنشان با سلیقه خاص مرتب شده بود. چند شاخه گل داوودی سفید از باغچه خانه چیده شده بود در گلدان روی تنها میز بیضی شکل اتاق جلوه می فروخت.
زنش را که دید تعجب کرد... چون «ماه سماء» دستی توی صورتش برده بود. به سر و صورت صفایی داده بود. دوشنبه واقعاً از آنچه میدید حیران مانده بود. شگفتیش زمانی بیشتر شد که ناهارش را آماده میدید. خوراک محبوبش «عدس پلو با گوشت بره» یعنی چه شده بود؟ این بذل و بخشش برای چه بود؟
روزهای قبل را به یاد آورد که مجبور بود ناهارش را گرم کند. ماه سماء زنش یا خوابیده بود و یا با زنهای کوچه ایام هفته با تلفن از این طرف و آن طرف صحبت میکرد. حرفهایشان هیچ زمان تمامی نداشت.
آن روز دوشنبه به خوبی دریافته بود که باید زیر کاسه نیمکاسهای باشد وگرنه سرکار خانم اهل این ناپرهیزیها نبود. در حالی که گل لبخند به چهره خستهاش جلوهای تازه داده بود، گفت: زن، خبری شده؟
ماهسماء خندان گفت: نه چیزی نیست... ناهارت را بخور، بعد سرفرصت مینشینیم و با هم گپ میزنیم. ناهار آن روز به آقای دوشنبه خیلی چسبید.... این ناهار او را به گذشتههای شیرین میبرد. چه روزهای خوشی را از سر گذراند...
- دستت درد نکند زن... یادم به دوران جوانیم افتاد...
- خوبه، خوبه هنوز هم جوانی، آب نمیبینی ناقلا!
- تعارف نکن... باید خبرهایی باشد... امروز خیلی چیزهای تازه می بینم!
- راستش برای پری سیما خواستگار آمده... گمانم شانس آوردیم. خواستگار جوانی است که بیا و ببین! این پهنای شانههاش «با دست نشان میدهد»- پا اینجا سر آنجا.
- خوش اخلاق و خوشصحبت و خوشبرخورد... راحت میتوانیم توی قوم و خویش درش بیاوریم.
طرف برازنده، سرزنده، مردانه یکپارچه آقاست. وضع مادیشان خوبه. باباش دستش به دهنش میرسه... خانهای درندشت دارند... آنهم شمال شهر.... چه بگویم شانس آمده به سر وقتمان. باید قدرش را بدانیم... دو دستی بچسبیمش.
دوشنبه با خنده گفت: این شاهزادهای که اسم بردید فقط یک اسب سفید کم دارد... راستی نپرسیدی این شاهزاده چه کاره است؟
- خداییش را بخواهی خودم هم نمیدانم.... یعنی نپرسیدم. از بس ذوق زده شده بودم.... تو بله را بگو بقیهاش با من.... من گفتم: نظر، نظر دوشنبه است.
- یعنی تو نپرسیدی داماد چه کاره است؟
- چرا پرسیدم. ولی یادم رفته.... مثل اینکه گفتند داره کارمند میشه...
- چه میدونم داره کلاس میبینه... البته حالا هم حقوق میگیره.
جریان را که را برای پریسیما تعریف کردم حرفی نزد ... حتماً موافقه ... تازه غلط می کنه موافق نباشه!
- حالا شما نظرتون چیه، بگویم کی تشریف بیاورند؟
- فعلاً بگو خواستگار تقاضایی بنویسند تا بعد ببینم چی میشه!
- وای رویم سیاه، مگر اداره بازیه که تقاضا بنویسه؟
- مگر من کارمند دولت نیستم؟
- خوب، هستی...
- آفرین، صد آفرین به تو... اگر من کارمندم، باید دختر شوهر دادنم هم به راه و روش کارمندی باشه.
- من که رویم نمیشه، به این بندگان خدا بگویم... این را میگویند کار کس نکرد!
- نظر من به عنوان سرپرست خانواده همین است ... هر کس دختر من را میخواهد باید نظر من را هم تأمینکند.
دوشنبه والله دست بردار، میخوای توی شهر سکه یکپولمان کنی...
میخواهی مردم بنشیند و پاشوند بگویند دوشنبه راه و رسم جدیدی توی کار خیر و پسندیده بنیان گذاشته آن وقت به ریشمان نمیخندند؟!
- همان که گفتم، اگر علی ساربونه. میدونه شتر را کجا بخوابونه!
ماهسماء گرچه ناراحت شده بود ولی به روی خودش نیاورد... میدانست که اگر بیشتر اصرار کند... کار از همین هم که هست... خرابتر شود. چون دوشنبه روی دنده کارمندیش که میافتد دیگر کسی جلودارش نبود.
فردای آن روز ماهسماء پوشهای سبزرنگ جلو دوشنبه گذاشت. پوشه را که باز کرد. پاکت نامهای در میان آن دید.
- این هم تقاضا حالا دیگر چی میگویی؟
دوشنبه نامه را گشود:
جناب آقای دوشنبه دامت اقباله
با عرض سلام به عرض میرساند که اینجانب اشتیاق فراوان دارد که به غلامی حضرتعالی پذیرفته شود خواهشمند است تقاضای من بنده را مورد رسیدگی قرار داده و نتیجه را سریعاً اعلام دارید.
پیشاپیش از محبتی که میفرمایید سپاسگزاری مینماید. در پایان لازم میدانم از خاتون بزرگوار مادر زوجه مهربانم تشکر کنم.
ضمناً مشخصات اینجانب به شرح زیر میباشد:
- نام: کامل
- نام خانوادگی: کمالی
- سن : ۲۸ سال
- قد: ٩٥/١
- چشم: بادامی
-پوست: گندمی
- دیپلم: ادبی
- رنگ چشم: عسلی
- حقوق ماهیانه: ۱۲۰ هزار تومان
تبصره - بزنم به تخته وضع بابا توپ،توپ است.
ماهسماء که از خوشحالی آرام و قرار نداشت گفت: جان حسرتشده از حالا دست چاخانکردنش خوب است...
- بله خاتون بزرگوار. قدیمیها هم می گفتند اول کدخدا را ببینید بعد ....
- ببین دوشنبه، بوی نامهاش آدم را مست میکند... بوی جوانی، بوی گل یاس، ... نگفتم آدمهای باشعوری هستند ... آدم خوب از دور جار میزند... خوب حالا که نامه را خواندی بردار جواب نامه را بنویس. بیش از این مردم را چشم انتظار نگذار، حالا بگویم کی تشریف بیاورند؟
- عجله نکن زن باید تحقیق کنم، باید خودش به خانوادهاش را بشناسم. تازه بعد از انجام این مراحل لازم است داماد چند فرم را پر کند.
- باز همان کاغذ بازی همیشگی...!
- زن تو از قانون بی اطلاعی روی هر برنامه باید بر طبق ضوابط اداری اقدام کرد...
- من که سر در نمیآورم ...توی خودم ماندم... همه آنهایی که دختری را به خانه بخت میفرستند همین کارها را میکنند؟ رودربایستی نکن عکس رو نوشته شناسنامه هم بخواه...
- خانم جان، خاتون خانه... روزگار عوض شده... داماد از هر لحاظ باید «گزینش» شود... اگر فردای شاهزاده ایدهآل سرکار تو زرد از آب درآمد... آن وقت باید گریبان چه کسی را بگیرم؟
- نکند تو هم دانشگاه باز کردی که حرف از «گزینش» میزنی؟
- فرض کن من هم دانشگاهی غیرانتفاعی باز کرده باشم، ولی گفته باشم اجازه نمیدهم حقی از کسی ضایع شود.
- من که دارم کمکم از دست تو یکی دیوانه میشوم... در هر حال هر کاری میکنی زودتر والا به خدا دخترمان بزرگ شده ... خوبیت ندارد بیش از این توی خانه نگهداریمش... کاری نکن که دودش توی چشمان همهمان برود!؟
دو هفته بعد آقای دوشنبه پاکتی به ماهسماء داد... دو هفتهای که بیش از ۱۰ سال برای او رنج و عذاب به همراه داشت .
- بفرمایید، این هم جواب.
قلب ماهسماء مثل قلب گنجشکی که در چنگال شاهینی اسیر شده باشد. میتپید. درست این احساس را هنگامی که نتیجه امتحان پری سیما را از دانشگاه فرستاده بودند پیدا کرد ه بود.
لرزان گفت: «حالا بگو ببینم جوابش چیه؟ ها یا نه؟... تو که من را نصف عمر کردی، مرد!
- خودت سواد داری بخوان.
نامه را بیرون آورد و شروع کرد:
۷ شهریور ۷۶
از: آقای دوشنبه
به: آقای کامل کمالی
موضوع: خواستگاری
بازگشت به نامه بدون تاریخ شما پس از تحقیقات لازم شما در اولویت ورود به زندگی مشترک نمیباشید امید است با کوشش و مجاهدت بیشتر شایستگی لازم را کسب نمایید.
دوشنبه و بانو
رنگ از چهره ماه سیما پرید... میدید آنچه رشته، پنبه شده است گویی تشتی آب سرد به رویش ریخته باشند. روی پاهایش چین شد .
- خوب مرد، این هم شد جواب؟ حالا من جواب این بندگان خدارا چگونه بدهم؟ با چه رویی بگویم نه؟
- لازم نیست به آنها روبرو شوی... نامه را به نشانیشان پست کن ... یک بار دیگر ماهسماء نامه را خواند کلمه «اولویت» را نمی توانست بخواند و نه معنیاش را میدانست خواست بپرسد ولی بعدش پشیمون شد لبریز از خشم شده بود .
- میگن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه... آن وقت من میدانم و تو آن وقت است که چهره واقعی ماهسیما را خواهی دید تا بفهمیم یک من ماست چقدر کره میده؟!
چند روزی ماه سما توی هم بود. به دوشنبه حرفی نمی زد ... دوشنبه هم به روی خودش نمیآورد... میدانست گذشت زمان کار را رو به راه میکند... از این قبیل حوادث نامیمون زیاد داشتند... ولی تمامش با گذشت یکی از آنها ختم به خیر شده بود... این ماجرا هم با کوتاه آمدن ماهسماءبه پایان رسید .
- حالا که گذشت و رفت ولی ببین مرد. من یک چیز را نمیفهمم. از قدیم و ندیم میگفتند: کبوتر با کبوتر باز با باز ... مگر ما کارمند نیستیم! مگر ما درد کارمند جماعت را نمیدانیم؟ آخر چرا به بخت خودمان پشت کردیم...
- خانمم رحمت به شیر پاکی که نوش جان کردی... درست انگشت را روی نکته حساس ماجرا گذاشتی، به قول امروزیها زدی توی خال... ببین خانم در واقع من هم به همین خاطر از دادن دخترمان به این جوان خودداری کردم. وگرنه پدرکشتگی که با او نداشتم تنها نمیخواستم یکی دیگر را مثل خودم ببینم!
ماهسماء دقایقی فکری کرد... گفتههای دوشنبه را برای بار دیگر مرور کرد ... دید حق با دوشنبه است.
خندان گفت: زحمتت میشود ولی بردار بخشنامهای خطاب به قوم و خویش و کلیه ساکنین کوچه ایام هفته صادر کن بدین شرح:
- دختر داریم خوبش را هم داریم اما به کس کسونش نمیدیم- به همه کسونش نمیدیم. به راه دورش نمیدیم خسته میشه به مرد پیرش نمیدیم بیوه میشه به کسی میدم که کس باشه کیسه توتونش اطلس باشه
- سر تا قدمش نقره باشه خوشگل و خوش نفس باشه و دست آخر کارمند دولت هم نباشه!
- خانم شما هم که به بیماری کاغذبازی مبتلا شدهای؟
- چه میشود کرد، آقایم، در شهر چوبسواران باید سوار چوب شد!