تعداد بازدید: ۹۲۶
کد خبر: ۷۵۱۰
تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۳۹۸ - ۰۸:۵۶ - 2020 12 January
حکایتهای قُل‌مراد

یکی از نامزدها یا همان کاندیداهای محترم نمایندگی مجلس از هم‌محله‌ای‌های قدیمی است که از بچگی با هم یار و غار بودیم! ولی بعد از دوران مدرسه رفت به شهر دیگری و از حال هم خبر نداشتیم.


شنیدم به جاهای خوبی رسیده و کار و باری دارد و نام و نشانی. هرازگاهی هم که به نی‌ریز سر می‌زد، از این یار شفیق قدیمی خودش یعنی بنده نشانی نمی‌گرفت و حالی نمی‌پرسید.
چند بار هم که چشم به چشم شدیم، خودش را به ندیدن زد و رفت. شاید هم واقعاً ندیده بود و شاید هم ندیدبدید بود.

این روال گذشت و گذشت تا این که از مدتی پیش می‌دیدم همسایه‌ها و دوست و آشنا هر کس به من می‌رسد و خبر کاندیداتوری او را به من می‌دهد پشت‌بندش می‌گوید: خوش به حالت. برایت تلیت (یا همان ترید) شد. بالاخره اگر او برود داخل مجلس به تو هم یک چیزی می‌رسد.


اوایل محل نمی‌دادم و برایم اهمیتی نداشت ولی آنقدر این لامصّب‌ها در گوش من گفتند و گفتند که یواش یواش باورم شد نکند خدا به ما رو کرده و خودمان بی‌خبریم!!


از آن روز در ذهنم جدال داشتم بین آن کم‌محلی‌های هم محله‌ای قدیمی از یک طرف و منافع حاصل از ورود او به مجلس از طرف دیگر.


از شانه راستم (همان فرشته خوب) پیغام می‌رسید که «بابا تو زندگی خودت را بکن. وسوسه نشو. این کاندیدای امروز همان دوست بی‌وفای دیروز است. ولش کن.»


ولی شانه چپم (فرشته بد) می‌گفت: «بابا شانس یک بار در خانه آدم را می‌زند. به فکر آینده خودت و بچه‌هایت باش. موقعیت را بسنج. تو نروی بقیه می‌روند او را می‌دوشند پشیمان می‌شوی.»
بالاخره در همین جدال‌های ذهنی بودم که یک بار دیگر او را چشم در چشم دیدم. این بار اما خنده مشمئز کننده‌ای کرد و خودش را تالاپی انداخت توی بغل من و چپ و راست صورتم را ماچ باران کرد.


فرشته خوب در گوشم گفت: دیدی چه خنده مصنوعی کرد؟


اما فرشته بد گفت: دیدی چقدر تو را ماچ کرد؟ بالاخره دوست هر چه باشد، قدیمی‌اش خوب است.


خلاصه ما را به زور سوار ماشین کرد و رفتیم بیرون شهر سمت پلنگان و دوری زدیم و از خاطرات قدیم گفتیم.  بعد هم رفتیم سمت گردنه استهبان.


در راه برگشت سر بحث را باز کرد و از کاندیداتوری‌اش گفت. خیلی گفت ولی الان یادم نمی‌آید چه گفت. از آن همه صحبت، اینها در ذهنم مانده:


- خودم قصد نداشتم ولی با اصرار دوستان آمدم.


- گفتم دِین خودم را به نی‌ریز ادا کنم.


- مجلس که برای آدم چیزی ندارد. فقط دردسر است ولی هدف من خدمت است.


- نماینده‌های قبلی کاری نکرده‌اند.


- همین حالا رأی همه شهر و بخشها با من است. می‌ماند استهبان که قول‌هایی داده‌اند.


- توقع دارم شما هم بیایید وسط کمک کنید. این بار نوبت محله ماست.


و و و و ...


در آخر گفت: تو آدم پر نفوذی هستی و دوست موست زیاد داری. به نظرت چطور می‌توانم خودم را نشان بدهم تا مردم بفهمند من نسبت به بقیه خادم بهتری برای آنها هستم.
مانده بودم چه جوابی بدهم که حس کند تحلیل‌گر خوبی هستم و می‌تواند روی من حساب کند. خیلی به ذهنم فشار آوردم. در آخر یادم آمد به حرفهای یک استاد دانشگاه در تلویزیون. از همان استفاده کردم و گفتم:


یک آدمی آمد پیش یک پیر با تجربه‌ای گفت: هر چه به خودم فشار می‌آورم نمی‌توانم کاری کنم که در نماز حواسم به خدا باشد. دائم فکر دنیا و مال و منال به سراغم می‌آید و نمی‌گذارد به خدا فکر کنم.


آن پیر گفت: شما اگر در کار دنیا به فکر خدا بودی، دیگر لازم نبود در نماز به خودت فشار بیاوری که فکر دنیا نباشی.


با قیافه‌ای حق به جانب ادامه دادم: خلاصه این حکایت کار شماست.


نمی‌دانم چه شد که همان  سر جاده روبروی ترمینال مرا پیاده کرد و گفت: دارم می‌روم شیراز عجله دارم. بقیه راه را خودتان بروید.
هاج و واج پیاده شدم و او رفت.


فرشته خوب گفت: دمت گرم حالش را جا آوردی. 


فرشته بد هم گفت: خراب کردی رفت پی کارش!!!
امضاء: قُل‌مراد


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها