ماجراهای من و بیبی
بیبی نگاهی به ماشینش انداخت و گفت:
_ واویلا... یَی ماشینی شده چن! قیومت بشه، میه دیه کسی میتونه ماشین سُوار بشه؟
نگاهم را از ماشینش گرفتم...
_ ای بابا... شما که اینجوری بودین پس چرا رفتین ماشین خریدین بیبی؟ اصلن مگه شما رانندگی بلدین؟
بیبی چارقدش را روی سرش مرتب کرد...
_ حالا من بلد نیسم، مش موسی خو بلده...
_ یعنی چی که مش موسی بلده بیبی؟
_ یعنی هی که شُنُفتی، حالام اقد حرف نزن، پوشو برو یَی دَسی بکش رو ماشینو که خیلی خاک و خُلیه!
_ ای بابا، بیبی تو رو خدا ول کنین، تو این سرما آدم سَقَط میشه!
بیبی سرتاپایم را ورانداز کرد...
_ آدمممممم... نه تو! نترس تو هیشطوریت نیشه!
به اصرار بیبی سطل را برداشتم و در آن سرما، مشغول سابیدن ماشین شدم...
بیبی همانطور که با دستان لرزانش لوله را گرفته بود، گفت:
_ خیلی فِس فِس میکنی دختر، زود باش همِی اُووا رفت، چار روز دیه چن قبض اُو برمون میا!
جیغی کشیدم و خودم را زیر لوله بیبی که مثل آبشار روی سرم هوار شده بود بیرون کشیدم...
*****
بیبی عینک دودیاش را روی چشمش تنظیم کرد و گفت:
_ خوب شدم ننه؟
_ ای بابا، چه خبره بیبی؟ مگه میخوایم کجا بریم که ایطوری تیپ زدین؟ بعدشم تو این هوای ابری کی عینک دودی میزنه آخه که شما زدین؟
_ خو مِخِیم بیریم پمپ بنزیل نه! بعدُشم تو چقد خُل و چلی دختر. خیال کردی همِی اونِی که عُینک دودی میزنن، بری آفتو هه؟ نصپِ بیشتروشون بری کَلاس میذرن!
*****
مش موسی نگاهی به ماشین بیبی انداخت و گفت:
_ مبارکه بیبی، به نظر ماشین خوش دَسی میا!
بیبی لبخندی زد...
_ چیشات خوش دَس مینه مش موسی! قابلِ تورِ ندره بَقرآن... ما ماشینی اِسدیم ولی زَمَتُش افتیده رو دوش شوما...گفتم تا من یاد میگیرم، شوما زَمت حمل و نقل مارِ بکشی... ایشالا تو آینده بَرَت جبران کنم!
مش موسی درِ ماشین را باز کرد و به دنبال آن، بیبی دستش را به طرف دستگیره ماشین برد...
نگاهش کردم...
_ بیبی، میخواین بشینین جلو؟
به نظر من خوبیت ندارهها!
بیبی چشم و ابرویش را کشید توی هم...
_ تو نظر ندی، نیگن گُنگی! نپه توقع دری بیشینم عقب؟ تو چِشِی تو!
و سپس با یک حرکت منحصربه فرد، سوار ماشین شد...
*****
مش موسی داشت این پا و آن پا میکرد، بنزین را زده بود و ماشینهای پشت سرش بوق بوق میکردند...
بیبی صدایش کرد...
_ مش موسی، پیر بیشی به حق علی، خو چرا نیِی سُوار شی نپه...
مش موسی کمی مِن و من کرد...
_ آخه بیبی جون، پول، پولِ بنزین...
بیبی زد توی صورتش...
_ وووووی خدا مرگُم بده، تف تو روم، خو چرا زودتر نیگی؟
دستش را برد سمت کیفش...
_ حالا چن میشه؟
مش موسی سرش را جلو آورد...
_ ۹۰ تومن بیبی!
بیبی چشمانش گرد شد، نگاهی به مش موسی و سپس به من انداخت...
_ چن؟
مش موسی گلویی صاف کرد...
_ ۹۰ تومن بیبی...
_ به ریال یا به تومن؟
_ به تومن بیبی... به تومن...
بیبی دستش را به سمت کیفش برد و با کلی نق نق، پول را به مش موسی داد...
هنوز مش موسی سوار ماشین نشده بود، که صدایش بلند شد...
_ آخرررررت، قیومتتتت، واویلا، میه چه خَوَره؟ آدم هو خر سُوار بشه بیتره، نه بنزیل ماخا، نه شُس وشو ماخا، نه چی، تازه یَی محصولی ام دره که آدم میتونه ازُش استفاده کنه!
مش موسی که سوار ماشین شد، بیبی گفت:
_ دلوم پوسید تو خونه، بیریم سرِ آسیو!
مش موسی دستش را توی فرمان چرخاند...
_ بیبی جان، دمِ غروبه، کاشکه میذاشتین بری صب، میفمین خو، من تو شو چیشام دُرُس نیبینه!
بیبی پشت چشمی نازک کرد...
_ وووووی مش موسی، ای چه حرفیه میزنین؟ من الان دلوم گرفته، صب بیریم چکار؟ میریم، اَ دلوم خورده هیشطورم نیشه!
و مش موسی فرمان ماشین را به سمت آسیاب چرخاند...
*****
بیبی صدای ضبط را بلند کرد و همانطور که خودش را تکان میداد، گفت:
_ مش موسی تُن تر، تُن تر... میه جون ندری پاتِ رو گاز بذری؟ یَی ذرِی تُن تر برو...
مش موسی نگاهی توی آینه انداخت...
_ ولی آخه بیبی...
_ ووووووی، ولی ندره مش موسی، گاز بده، گاز بده...
و مش موسی آنقدر گاز داد تا...
*****
به ماشین نگاه کردم، بدجوری جلوی آن له شده بود... انگار واقعاً خواست خدا بود که خودمان جان سالم به در برده بودیم. منتظر آه و ناله های بیبی و جیغ و فریادهایش به خاطر ماشین بودم اما...
بیبی همانطور که سرخ شده بود، نگاهی به ماشین، من و سپس به مش موسی انداخت و گفت:
_ فدوی سَرُت مش موسی، هیچ خَوَری نی، قضا بلا بوده زده اَ ای ماشینو! تنُت سلومت! اصن هو بیتر که له شد افتید یَی گوشِی، کی پول داشت دم دقه بنزیل لیتری خداتومن بوسونه بیریزه تو ای!
گلابتون
نظر شما