تعداد بازدید: ۸۸۶
کد خبر: ۷۳۴۲
تاریخ انتشار: ۱۷ آذر ۱۳۹۸ - ۰۸:۰۵ - 2019 08 December
ماجراهای من و بی‌بی

ننه قمر که از در آمد تو، بی‌بی با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که بروم توی اتاقم...


هنوز درست و حسابی رو تختم ننشسته بودم که بی‌بی گفت...


_ پوشو، پوشو  جا خوش نکن که قراره قمر بیا تو ای اتاقو...


_ وا برا چی بی‌بی؟ پس من کجا بمونم؟


_ رو سَرِ من! بچا ای دوره چه پررو شدن والا بَقرآن! بجِی خودُش بگه ننه قمر بیا تو ای اتاقو، میگه من کجا بمونم، نپه دورِی ما همه چکار میکردن؟ ۱۲_ ۱۰ نفری می‌چَپیدن تو یَی اتاقی، جیکوشونم در نییَد! تو خو توقُع ندری من ای پیرزنو رِ که نه شووری دره، نه چی، حالا که چار روز اَ دَسِ عاروساش اومده اینجا دلُش واز شه، ناراحت کنم؟


_ نه بی‌بی، این چه حرفیه؟ حالا مگه من چی گفتم؟ 


_ دیه ماخاسی چی‌چی بیگی؟


همانطور که وسایلم را جمع می‌کردم تا گوشه هال اتراق کنم گفتم:


_ حالا قراره تا کی بمونه بی‌بی؟


_ تا هر وَخت دلُش باخا! شالا خدا کرد راضی شد هیجا موند، منم تورِ رد کردم رفتی، اَ شرُت راحت شدم!


وسایلم را که پهن کردم گوشِه هال بی‌بی رو به ننه قمر گفت:


_ قمر میگم چطوره امشو یَی آش رشتِی دُرُس کنیم؟


اشاره ای کرد به من...


_ ای دخترو خو هیچی، انگا مترسکِ سَرِ خیارسونیه! همش هیجو نِشِسه، نه یَی کلوم حرفی، هیچی، اصن انگا خدا تو رِ بری من رَسون! 


ننه قمر همانطور که سنجاق زیر گلویش را باز می‌کرد گفت:


_ اتفاقاً فِرک خوبیه، منم خیلی هوس آش کرده بودم.


آن شب بی‌بی و ننه قمر بعد از خوردن آش رشته تا نیمه‌های شب جلوی تلویزیون ماندند و غیبت این و آن را کردند و به قول خودشان خوش گذراندند...


دو سه روز به همین ترتیب گذشت و بی‌بی اصرار پشت اصرار که ننه قمر باید حالاحالاها اینجا بماند و محال است بگذارد او به همین زودی‌ها برود تا اینکه...
*****
بی‌بی گفت:
_ میگم چطوره امشو ماس بخوریم؟ 


ننه قمر اخمهایش رفت توی هم...


_ ووووووی بلقیس، ایَم حرفیه تو میزنی؟ ای سرما کی ماس می‌خوره؟ لااقل یَی اُوگوشتی، جیگری، کبابی...


بی‌بی زیرلب غرولندی کرد، چشم و ابرویش را کشید توی هم و رفت توی آشپزخانه....


*****
ساعت ۹ شب بود که ننه قمر کنترل تلویزیون را برداشت....


_ خو دیه حالا بزنیم کانال خبر...


بی‌بی پشت چشمی نازک کرد...


_ وووووی قمر، خبر چی چیه؟ بزن بینیم گلپری چیطو شد...


ننه قمر کنترل را سفت‌تر گرفت توی دستش و دوباره رو کرد به بی‌بی...


_ بلقیس والا خَجِلت دره، بعدِ ۹۰ سال میشینی اینارِ نیگا میکنی که چیطو بشه، اَ سن و سالُت خَجِلت بکَش، بذا بینم دنیا دَسِ کیه!


و بی‌بی دوباره بادی انداخت توی خودش و ساکت شد...
*****
بی‌بی چادُرش را انداخت روی سرش و گفت:


_ بع، تو خو هنو نِشِسی قمر، میه نِیخِی بییِی دعا؟


ننه قمر پاهایش را دراز کرد و گفت:


_ نه بلقیس، من سرُم درد میکنه، حالُم اصن خوب نی، تو برو بری منم دعا کن والا...


بی‌بی اخمی کرد و گفت:


_ توام خو کارُت نالیدنه، نپه یَی زَمتی بکَش تا من میام ای آش ماسو رِ دُرُس کن، مینی خو منم دیه اَ دس و پا اُفتیدم.


ننه قمر کش و قوسی به خودش داد...


_ باشه بلقیس، باشه، میپزم...
*****
سرم توی گوشی بود که بی‌بی از درآمد تو...


_ قبول باشه بی‌بی...


_ خدا قبول کنه، تو خو دیَم سرِ ماتم بُردَت تو گوشیه!


_ خو چکار کنم بی‌بی؟


_ جون بکن! کو قمر نپه؟


_ رفت خونه مش موسی!


بی‌بی چشمانش گرد شد...


_ کجا؟


_ خونه مش موسی بی‌بی، یه کاسه آش ماس برداشت رف اونجا.


بی‌بی صورتش سرخ شد...


_ اَی خدا وَرُش دره به حق علی. رو اُو سیا بیشینه، کی رف خَوَر مرگُش؟


_ یه ساعتی میشه بی‌بی، گفت زود میام، نمیدونم چرا دیر کرد...


بی‌بی هنوز چادرش را درست و حسابی زمین نگذاشته بود که دوباره آن را برداشت...


_ من رفتم دُمال قمر، ای دیه دره خیلی پررو میشه، میگم صب چیاشم جَم کنه بره هوجا که بوده، اتاقِ تو رِ گرفته، تو رِ ولودلو کرده که چیطو بشه؟؟؟!!! ! 
گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها