صبح که از خواب پا شدم عیال نبود. از دریچه داخل حیاط را نگاه کردم. کنار باغچه ایستاده بود و داشت نرمش میکرد. قبلاً اهل اینجور کارها نبود.
لای پنجره را باز کردم و گفتم: سلام خانم ورزشکار! بیا یه صبحونه آماده کن بریم دنبال زندگیمون.
محل نداد. کتری را گذاشتم و چند دقیقهای منتظر ماندم. به ناچار لباس پوشیدم و قوز کرده رفتم داخل حیاط.
دستانش را باز و بسته میکرد و نفس عمیق میکشید.
گفتم: از کی تا حالا؟!! میای صبحونه بخوریم؟
هااااای بلندی کشید و گفت:
- آزادی ... امید ... هوای تازه ...!
نگاهش کردم.
ادامه داد:
- نفس بکش. نفس عمیق. آزادی رو حس کن. هوای تازه رو بفرست توی ریههات. از زندگی لذت ببر.
بلندتر و شمردهتر از قبل گفتم:
- میگم میشه اول یه صبحونه بدی ما بریم؟
هوای داخل ریههایش را داد بیرون و مثل یک بادکنک که بادش خالی میشود جمع شد.
با هم رفتیم داخل.
سفره را خودم پهن کردم. موبایل به دست نشست کنار سفره. همینطور که به صفحه آن نگاه میکرد گفت:
- امروز یه روز دیگهس. احساس آزادی میکنم. احساس میکنم نفسم باز شده. تا دیروز انگار یه چیزی گیر کرده بود تو گلوم.
- خب حالا چی شد که باز شد؟
نفس عمیق دیگری کشید و در حالی که چشمانش برق میزد گفت:
- هیچی. دارم مزه آزادی رو میچشم. ما قدر داشتههامون رو نمیدونیم. قدر هوای تازه رو نمیدونیم. دائم ناشکری میکنیم. همین تو، دائم نفوس بد میزنی.
- صبحونهتو بخور. یه جور حرف میزنی انگار تازه از زندان آزاد شدی!
- همینه دیگه. ما مردم فقط فکر شکم خودمون هستیم. فکر آزادی نیستیم که.
همینطور که پا میشدم گفتم:
- من عجله دارم باید برم دنبال یه لقمه نون. فعلاً برای فکر کردن به آزادی وقت ندارم.
داشتم با عجله لباسهایم را میپوشیدم که تلفن زنگ خورد.
در آن صبح زود کمی عجیب بود. گوشی را برداشت.
گوشهایم را تیز کردم. خواهرش بود.
- سلام زری .... آره .... تو هم فهمیدی؟ .... من امروز صبح متوجه شدم .... نه بابا تا دیشب خبری نبود .... آره .... یعنی زندگی برام تلخ شده بود ....
حرفهایش برایم عجیب بود. یعنی چه اتفاق جدیدی افتاده بود؟ لای در ایستادم و دقیقتر گوش دادم.
- باور کن از خوشحالی رفتم تو حیاط نفس عمیق کشیدم .... خدا خیرشون بده .... آره بابا اینقدم که میگن بد نیستن .... خدا پدر و مادرشونو بیامرزه .... باور کن شبا خواب نمیرفتم .... آره آره. من الان به همه خبر میدم ....
چند دقیق سکوت ....
- سلام لیلا .... خوبی .... فهمیدی از امروز صبح اینترنت وصل شده؟ .... آره بابا .... همین امروز .... آره .... دارم احساس آزادی میکنم ....
چشمانم سیاهی رفت ....
امضاء: قُلمراد