زبونُم لال، زبونُم لال
برای کاری به دادگستری رفتم. داشتم تند تند از پلهها بالا میرفتم که یکی از دوستان دوران دبیرستان را که پسر فوقالعاده شاد و شوخطبعی بود دیدم که عصبانی و نالان و غرغرکنان از دادگستری خارج میشود!
صدایش زدم! تا من را دید به سمتم دوید. بعد از دیدهبوسی مثل دوران مدرسه شروع کرد به شوخی و جوک!!!
با تعجب گفتم از دور عصبانی و کلافه به نظر میرسیدی؟!
خندید و گفت: باورت نمیشود ولی با دیدن دوستان دوران مدرسه همه غصههایم را فراموش میکنم!
بعد لبخند ملیحی زد و در حالی که چشمهایش از شیطنت برق میزد گفت: از دوری دوستان دوران مدرسه شدهام مثل یعقوب پیامبر! فقط فرق من و یعقوب پیامبر در این است که آن بزرگوار از دوری یوسفش نابینا شد و من از دوری شما غمگین!
بعد قاهقاه خندید و گفت: البته یکی هم میشود بیبی بنده که از بس تکرار سریال یوسف پیامبر را از کانال iFilm دید چمانش کمسو شد!
از شوخیاش بلندبلند خندیدم! ناگهان سرباز جلوی در کلهاش را از کیوسک نگهبانی بیرون آورد و تذکر داد! من هم چون نگران موبایلم بودم که در بدو ورود تحویلش داده بودم سریع گفتم چشم و ساکت شدم !
پرسیدم: بد نباشد؛ چرا دادگستری؟! مشکلی پیش آمده؟!
با حالتی بین شوخی و جدی نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت: به نظر شما این درست است که میت روی زمین بماند؟!
با تعجب گفتم: نه درست نیست ولی چه ربطی به دادگستری آمدن شما دارد؟!
چهرهاش را مثل احمقها کرد و گفت: همسرم در شب مراسم جشن تولدش از من پرسید: اگر من بمیرم چه کار میکنی عشقم؟!
من هم با کمال صداقت و همچنین احترامیکه برای یک میت قائل هستم جواب دادم: خب خاکت میکنم!
الان یک هفته است وکیل گرفته و مهریهاش را گذاشته اجرا و میخواهد طلاق بگیرد! خدا وکیلی من مقصرم؟! آیا صداقت و راستگویی مجازات دارد؟!
من تا خواستم فکر کنم ببینم دوستم دارد شوخی میکند یا قضیه جدی است مثل همان دوران مدرسه که بدون سلام میآمد و بدون خداحافظی میرفت، از در دادگستری خارج شد!!!
قربانتان غریب آشنا
نظر شما