/ پدرم از همان ابتدا با این ازدواج مخالف بود و میگفت اخلاق خوبی ندارد
/ در کمال ناباوری، شوهرم یک سیلی به من زد و من همان روز از این ازدواج پشیمان شدم
/ مرا محکوم میکردند که خودت به این ازدواج راضی بودی
/ چطور باید اثبات کنم که در همه زندگیم کتک خوردهام؟
/ تا کی باید وقف فردی باشم که اصلاً نمیتوانم دوستش داشته باشم.
/ شوهرم میگفت به کتک خوردنت اعتراض نکن. دوست ندارم صدای گریههایت را بشنوم
/ به نظر من دختر و پسر قبل از ازدواج باید با اطلاع خانواده چندماه با هم صحبت کنند
«همیشه در ذهنم یک روابط خانوادگی گرم و صمیمی را برای زندگی آیندهام تصور میکردم؛ به همین خاطر دوست داشتم ازدواج عاشقانهای داشته باشم. ولی افسوس که کینه و نفرت جای عشق را در زندگیم گرفت».
اینها حرفهای خانمی ٣٣ ساله است که برای طلاق به دادگاه آمده. از گفتگو استقبال میکند و داستان زندگیش را اینگونه برایم میگوید:
«متولد نیریز هستم و ٢ خواهر و ٢ برادر دارم. پدرم تحصیلات ابتدایی و شغل آزاد دارد و مادرم بیسواد و خانهدار است.
تا راهنمایی درسم خوب بود ولی در دبیرستان نسبت به درس بیعلاقه شدم و به اجبار خانواده دیپلم گرفتم.
وضع مالی خوبی نداشتیم و از نظر عاطفی زندگیمان خوب نبود چون پدر و مادرم رابطه خوبی با هم نداشتند.
بعد از دیپلم پسر یکی از خویشاوندان دور به خواستگاریم آمد. ٢٢ سالش بود و فوق دیپلم داشت. سربازی نرفته بود و شغل هم نداشت.
پدرم از همان ابتدا با این ازدواج مخالف بود و میگفت اخلاق خوبی ندارد. مادرم هم خیلی راضی نبود. ولی خودم راضی بودم چون از اطرافیان شنیده بودم که مرا خیلی دوست دارد.
فامیل هم سعی کردند پدرم را راضی کنند. چون میگفتند پدرش خوش برخورد و مهربان است و موقعیت اجتماعی خوبی دارد. بالاخره با وجود مخالفت و نارضایتی پدرم، چند روز بعد از خواستگاری عقد کردیم .
آنها ساکن شیراز بودند. ١ هفته بعد از عقد با شوهرم به شیراز رفتم. همان اوایل یک روز شوهرم با برادرش دعوایش شد و من میخواستم وساطت کنم؛ اما در کمال ناباوری، شوهرم یک سیلی به من زد.»
آهی میکشد و میگوید: «همان روز از این ازدواج پشیمان شدم. ولی چون خودم اصرار به این ازدواج داشتم جرئت نکردم به خانوادهام چیزی بگویم و به خودم اجازه پشیمانی در مورد زندگیم ندادم».
با بغض میگوید: «در دوران عقد به خاطر مسائل خیلی کوچک مرا کتک میزد. اوایل ابراز پشیمانی هم میکرد ولی کمکم برایش عادی شد. در همه این مدت به خانوادهام چیزی نگفتم.
بعد از یک سال و نیم جشن عروسی گرفتیم و برای زندگی به شیراز رفتیم و در خانه پدر شوهرم زندگی میکردیم. بعد از ازدواج چند ماهی در یک شرکت کار کرد ولی در تمام دوران زندگی کار درست و حسابی نداشت.
به خاطر همین زندگی سختی را به لحاظ مالی داشتیم و بعضی مواقع پدرشوهرم کمکمان میکرد. هر چند به لحاظ عاطفی هم زندگیمان خوب نبود و کتک زدنهایش به بهانههای مختلف ادامه داشت. تا ٣ سال بعد از ازدواج به خانوادهام چیزی نگفتم. ولی خانواده شوهرم در جریان بودند و میگفتند خودتان خواستید و مرا محکوم میکردند که خودت به این ازدواج راضی بودی.
کمکم به خاطر بدرفتاریهایش به زندگی بی علاقه و دلسرد شدم. یک بار که با هم به نیریز آمدیم چون با برادرم سر موضوعی اختلاف داشت، به من گفت حق نداری با برادرت صحبت کنی. ولی من گفتم شما با برادرم اختلاف دارید من که مشکلی ندارم و با برادرم بیرون رفتیم. بعد از برگشت مرا کتک زد. همان موقع پدرم متوجه شد و اعتراض کرد و با پدرم دعوایشان شد. به خاطر دعوا شب را به منزل یکی از فامیل رفتیم تا صبح به شیراز برگردیم. همان شب دوباره دعوا شد و مرا کتک زد. این بار دیگر طاقت نیاوردم و به برادرم زنگ زدم و گفتم بیا دنبالم و به منزل پدرم رفتیم.
حدود ٤ ماه قهر بودیم و در این مدت اصلاً دنبال من نیامد. چون گفته بودم وسایلم را میخواهم پدرش تماس گرفت و گفت بیا وسایلت را ببر. میخواستند به این بهانه من به شیراز بروم و مرا برای ادامه زندگی راضی کنند. ولی من قبول نکردم. خانوادهام هم گفتند تصمیم با خودت است.
خانوادهاش اصرار داشتند که برگردم و من گفتم از این زندگی فقط کتک خوردن دیدهام و اگر حتی در دعواها حق با او باشد نباید مرا کتک بزند. خلاصه چون نمیخواستم زندگیم از هم بپاشد دوباره برگشتم. تقریباً ٦ ماه شیراز ماندم ولی اخلاقش اصلاً تغییر نکرد و دوباره همان کتک زدنها ادامه داشت. دوباره به خانه پدرم برگشتم. بعد از چند ماه شوهرم برای مراسم عروسی یکی از فامیل به نیریز آمد و عمویم ما را با هم آشتی داد. همان موقع خانوادهام گفتند قبل از اینکه آشتی کنید و به شیراز برگردی، از شوهرت حق طلاق بگیر ولی شوهرم قبول نکرد و گفت من رفتارم عوض شده و قسم خورد که در زندگیمان کتک نباشد. من برگشتم و ٣ سال هم دوباره با همین وضع زندگی کردم ولی اخلاقش عوض نشد. بعد از مدتی به مسافرت رفت و در نبودش مقداری از وسایلم را برداشتم و به نیریز آمدم. بعد که برگشت، سرو صدا داد که باید برگردی ولی من قبول نکردم. بعد از چند هفته شنیدم که قرار است ازدواج کند. پدرش به من گفت مقداری از مهریهات را الان میدهم و مابقی را هم یک مدت دیگر میپردازم ولی چون من قبول نکردم و شوهرم هم گفت طلاقت نمیدهم، نامزدیش به هم خورد. قرار شد با هم به مشاوره برویم ولی نیامد. بعد از چند روز شوهرم به من پیام داد که میخواهم طلاقت بدهم. گفتم کی برای طلاق میآیی؟ بلافاصله گفت: نه پشیمان شدم و طلاقت نمیدهم. اصلاً ثبات تصمیمگیری ندارد.
دادگاه هم میگوید برای طلاق باید دلیل مستند داشته باشی. من چطور باید اثبات کنم که در همه زندگیم کتک خوردهام؟»
کمی سکوت میکند و با گریه میگوید: «من تا کی باید وقف فردی باشم که اصلاً نمیتوانم دوستش داشته باشم. به جای دوست داشتن، کینهاش در دلم مانده. من همیشه به شوهرم میگفتم اگر میخواهی احترامت حفظ شود باید احترام بگذاری ولی شوهرم میگفت به کتک خوردنت اعتراض نکن و جلوی من گریه نکن دوست ندارم صدای گریههایت را بشنوم. به خاطر همین رفتارهایش دلم از او پردرد و پرکینه شده. زن و شوهر باید از همان ابتدا به گونهای با هم رفتار کنند که حرمتها شکسته نشود. »
آهی میکشد و میگوید: «در این ٢ سالی که با جدیت تصمیم به طلاق گرفتهام احساس میکنم زیر ذرهبین دیگرانم؛ ولی چون اخیراً طلاق زیاد شده تقریباً نگاه افراد جامعه به افراد مطلقه یک نگاه عادی است.»
کمی سکوت میکند و ادامه میدهد: «پیشنهادم به دخترهایی که قصد ازدواج دارند این است که حتماً حق طلاق را بگیرند. با ازدواج سنتی تا حدودی مخالفم. به نظر من دختر و پسر قبل از ازدواج باید با اطلاع خانواده چندماه با هم صحبت کنند تا حداقل با خصوصیات اخلاقی هم تا حدودی آشنا شوند و قبل از ازدواج بتوانند اخلاقشان را برای زندگی مشترک اصلاح کنند.»
به روبرو خیره میشود و میگوید: «سرگردانم؛ نمیدانم چه کار کنم. از طرفی دادگاه به من حق طلاق را نمیدهد و از طرف دیگر هم نمیتوانم به این زندگی نفرت بار ادامه دهم».