تعداد بازدید: ۸۴۱
کد خبر: ۷۱۸۹
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۹۸ - ۰۷:۳۸ - 2019 03 November

بی‌بی همانطور که میان دودهای دور و برش، صورتش به زور دیده میشد، روسری دور پیشانی‌اش را محکم کرد و نگاهی به ته فنجان سوری خانم انداخت ... کمی چشمانش را ریز کرد و با دستهای پر از انگشترش کمر فنجان را سفت تر چسبید. بعد رو کرد به سوری...


_ سویِی یَی زنی رِ ته فنجونُت مینم سوری...


سوری گوشهایش تیز شد و جلوتر آمد...


_ وووووی روم سیا... چه ریختیه بی بی؟ خودُمم یا یکی  دیه؟


بی بی نگاهی به ته فنجان انداخت...


_ اَ تو قدُش بُلَن تره، قشنگترم هه. ای روزا محمود دورتر نیاد خونه؟ مشکوک نی؟


سوری کمی به فکر فرو رفت...


_ خاک تو سرُم بی‌بی، هی دیشو  زنگ زد گف دوسه تا مشتری درم دورتر میام. سه چار روز پیشم گف ماخام با شریکام برم پلنگون. من چقد نادونم که نفمیدم یَی ریگی تو کفشُشه بی‌بی. اَی خدا ورُش دره!


و بعد بغضش ترکید و از جایش بلند شد...
***
سوری که رفت، بی بی نگاهم کرد...


_ دیه کسی نیس بری امروز؟


_ نه بی‌بی، ولی چن نفر نوبت گرفتن برا عصر.


بی‌بی پوزخندی زد، پولهای زیر قالی را کشید بیرون و گفت:


_ اَ ای میگن کاره! نه بیشین پوشو دره، نه چی... پولُشم خو دیه هیچی نگو...


رو کردم به او...


_ ولی بی‌بی به‌خدا این کارا آخر و عاقبت نداره‌ها. به نظر من آتیش تو زندگی مردم انداختنه. آخه رو چه حسابی به سوری خانوم گفتین محمودآقا زیر سرش بلند شده؟


_ دختر تف تو روت بشه به حق علی. من کی ایطو گفتم؟ فقط گفتم عسک یَی زنی اُفتیده تو فالُش که هوِی زِنّگیشه داشتاشه!


_ آخه بی‌بی شما کی فالگیر شدین که من خبر ندارم؟ اصن مگه بلدین؟ 


_ دختر بلدی خو نیخا. خیال می‌کنی اونِی که فال می‌گیرن همشون مدرک دکتریشه گرفتن؟ نیگا کنی معلوم میشه چی چی توشه!


فنجان سوری را داد دستم...


_ بیا خودوت نیگا ته فنجونو کن بین مث عسک زن نیس؟


نگاهی به ته فنجان انداختم...


_ بی‌بی جون ولی این بیشتر شبیه شتره تا زن...


بی بی اخمهایش رفت توی هم...


_ شتر تویی با اون قیافت!!!! حرفم نزن!


***
اقدس نزدیک بود پس بیفتد.... بی‌بی خیره شد توی چشمهایش و گفت:


_ ایطو که اَ قهوت معلومه، ایَم خواسگاری نیس بری تو اومده اقدس! ته فنجونُت پیک‌نیک و سیخ افتیده، یقین یارو معتاده. 


اقدس نیم نگاهی به بی‌بی انداخت، پول فالش را کنار بی‌بی گذاشت و با حالتی مضطرب از در بیرون رفت...


نشستم کنار بی‌بی...


_ بی‌بی به خدا این کارا درست نیستا، حالا از من گفتن....


_ ووووی تو دیَم فکُت واز شد؟ تو حرف نزنی میگن لالی؟


_ ای بابا، مگه من چی گفتم بی‌بی؟


_ اصن پوشو بیا یَی فالی برت بیگیرم بینم حرف حسابُت چی چیه؟


_ یعنی چی بی‌بی؟ من که اصلن به این چیزا اعتقاد ندارم.


_ تو بیخود می‌کنی.


_ یعنی چی بی‌بی؟ ای بابا، انگار خودتونم باورتون شده این فالا راس راسیه‌ها!


_ خدا بزنه تو سرُت، یعنی تو فال منه قبول ندری؟ نکنه یَی چی زیر سرُته؟


_ یعنی چی بی‌بی؟ این چه حرفیه؟ 


_ نپه پوشو بیا ای قهوورِ بخور.


به اصرار بی‌بی قهوه را سرکشیدم...


بی‌بی نگاهی به ته فنجانم انداخت و زیرزیرکی نگاهم کرد...


_ ای یارو کیه سویَش افتیده ته فنجون قهوَت، ها؟


و هزار تا قسم و آیه خوردم تا بی‌بی قانع شد کسی توی زندگی‌ام نیست...


***
دیگر داشتم کلافه می‌شدم. بی‌بی روز به روز مشتری‌هایش بیشتر می‌شد و وضعش بهتر اما من اصلن از این وضعیت راضی نبودم تا اینکه...


مأمورها که ریختند توی خانه بی‌بی به تته پته افتاد...


یکی از آنها رو کرد به بی‌بی...


_ حاج خانوم معلومه اینجا چه خبره؟ شنیدم اینجا رو کردین مکان فالگیری و رمالی...


نگاهی به وسایل بی‌بی انداخت...


_ سعی نکنین انکار کنین که از وسایلتون معلومه...


بی‌بی نفس عمیقی کشید. کمی به خودش آمد و رو کرد به من...


_ دختر، خدا اَ سرُت نگذره، چن دفه گفتم ای کارا آخر و عاقبت ندره، هی گفتی نون خوبی توشه، بیا ایَم اَ آخر و عاقبتُش!
گلابتون 


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها