/ هرجا میخواستم بروم و هر کاری میخواستم انجام بدهم با نامزدم مشورت میکردم و اجازه میگرفتم.
/میگوید مهریهات را میدهم؛ ولی طلاقت نمیدهم تا موهایت مثل دندانهایت سفید شود.
/ در این مورد که قبل از ازدواج تحقیق نکردیم، صد درصد خودم را مقصر میدانم.
/یاد گرفتم حتی در زندگی مشترک باید در مورد بعضی مسائل با پدر و مادر مشورت کنم.
حدود یک ساعتی در دادگاه منتظر میمانم تا سوژهای برای گفتگو پیدا کنم. یک خانم جوان را میبینم. او که برای پیگیری درخواست طلاقش به دادگاه آمده و به قول خودش شوهرش گفته طلاقت نمیدهم تا موهایت مثل دندانهایت سفید شود، برای گفتگو استقبال میکند:
«٢٥ ساله و متولد نیریز هستم وفوق دیپلم فنی دارم. بچه دوم خانوادهام و٢ خواهر و٢برادر دارم. پدرم دیپلم و شغل آزاد دارد و مادرم هم فوق دیپلم و شاغل است.
٢١سالم بود که پسر یکی از فامیل به خواستگاریام آمد. بچه اول خانواده بود. لیسانس و شغل دولتی داشت. پدرش شاغل و مادرش خانه داربود.
چون با هم فامیل بودیم، تقریباً بدون تحقیق و خیلی سریع، چند روز بعد از خواستگاری عقد کردیم. در دوران عقد رابطهمان با هم خوب بود و تلاش میکردم که این رابطه روز به روز بهتر شود.
ولی افسوس که خانوادهاش دخالت میکردند و اجازه نمیدادند که زندگیمان آرامش داشته باشد. هر جا میخواستم بروم و هر کاری میخواستم انجام بدهم، با نامزدم مشورت میکردم و اجازه میگرفتم.
ولی خانوادهاش دائم به من میگفتند کجا میروی و کجا میآیی و به نامزدم میگفتند چرا اجازه میدهی بیرون برود. اگر نامزدم برای من چیزی میخرید، میگفتند چرا برایش خریدهای. همیشه به او میگفتم به خانوادهات بگو که ما با هم مشکلی نداریم. قبول میکرد؛ ولی چون از خانوادهاش زیاد حرف شنوی داشت، به آنها چیزی نمیگفت.»
کمی سکوت میکند و میگوید: «بعد از یک سال و نیم که عقد بودیم، نامزدم گفت جشن عروسی بگیریم. چون بندر کار میکرد، قرار شد چند ماه منزل پدرش بمانیم و بعد برای زندگی به بندر برویم. یک جشن ساده گرفتیم و برای مدتی منزل پدر شوهرم رفتیم.
شوهرم به خاطر شغلش، دو هفته بندر میماند و دو روز هم به نیریز میآمد. این دو روز را هم با دوستانش میگذراند و وقتی میگفتم چرا با دوستانت میروی، بهانه میآورد و میگفت چون به من توجهی نداری؛ در صورتی که من همیشه به خود و خانوادهاش توجه داشتم.
کمکم متوجه شدم مشروب هم مصرف میکند.
چون هر موقع مصرف میکرد، حالش خیلی بد بود. چندین بار از او خواهش کردم که مشروب را کنار بگذارد. قبول میکرد؛ ولی دوباره کار خودش را انجام می داد.
جریان مشروب خوردن و بیرون رفتنهایش را به مادرش هم گفتم. مادرش گفت جوان است و با دوستانش بیرون میرود. در طول دوره ازدواج، رابطهام با مادر شوهرم تقریباًخوب بود. تمام کارهای خانه را خودم انجام میدادم. خواهر شوهرهایم هم هر کاری داشتند، کمکشان میکردم.
ولی با وجود همه این کارها، مادرشوهرم میگفت تو به خواهر شوهرهایت توجهی نمیکنی. گفتم برعکس، آنها به من توجه نمیکنند.»
به روبرو خیره میشود، کمی سکوت میکند و میگوید:
«شوهرم چند روز رفتارش با من خیلی خوب شد که اصلاً در این مدت سابقه نداشت و خودم هم تعجب کردم.
بعد از آن گفت اگر میخواهی راحت زندگی کنی، طلاهایت را بفروش تا یک خانه رهن کنیم و گفت در مورد این موضوع هم به کسی چیزی نگو. چون در این مدت شوهرم به نیریز برگشته بود و تصمیم داشتیم همین جا زندگی کنیم و میخواستم مستقل باشم، قبول کردم؛ همه طلاها را فروختم و پول را به حساب شوهرم واریز کردم.
همان روز من و مادرم برای پیدا کردن خانه به چند بنگاه سر زدیم و شب به منزل پدرم رفتم. شوهرم هم شب به منزل پدرم آمد تا به خانه برگردیم.
در طول مسیر دعوا به راه انداخت و گفت تو به خانواده من توجهی نمیکنی. گفتم اصلاً این طور نیست. اما او در ماشین مرا کتک زد، به خانوادهام بد و بیراه گفت و در مسیر برگشت،
گوشی و کیفم را از من گرفت و مرا به منزل پدرم رساند.
ما همان شب به کلانتری رفتیم و شکایت کردیم. با وجود این که نامه پزشک قانونی داشتم، قسم خورد و گفت که من کتکش نزدم و خودش منزل پدرش رفته است.
بلافاصله بعد از شکایت من، پولها را از حسابش برداشت و گفت پول طلاها را بابت بدهی پرداخت کردهام؛ در صورتی که ما اصلاً بدهکار نبودیم.
الان از آن زمان حدود یک سال و نیم میگذرد که من منزل پدرم هستم. یک بار با خانوادهاش آمد با هم صحبت کردیم و قرار شد برگردم؛ ولی دوباره جرو بحث کرد و گفت من معتادم. انگار دنبال بهانهای برای جدایی بود.
بعد ازآن دیگر دنبال من نیامدند. مدتی هم که بیمار شدم و در بیمارستان بستری بودم، گفت به من ربطی ندارد و اصلاً خودش و خانوادهاش عیادتم نیامدند. من هم در این مدت درخواست طلاق دادم و مهریهام را به اجرا گذاشتم. او میگوید مهریهات را میدهم، ولی طلاقت نمیدهم تا موهایت مثل دندانهایت سفید شود. تقاضای ازدواج مجدد را داده است که با درخواستش موافقت کردهاند.
در مورد مشاوره هم میگوید: «در این مدت از او خواستم تا با هم به مشاوره برویم؛ ولی چون راضی نشد، تنهایی به مشاوره رفتم. مشاور به من گفت سعی کن رفتارت با او بهتر باشد و بیشتر محبتش کنی و کاری کنی که بداند مقصر نیستی. هر چند من در این مدت خیلی تلاش کردم که زندگیام به هم نریزد، ولی دخالتهای اطرافیان زندگیام را نابود کرد.»
افسوس میخورد و میگوید: «در مورد این که قبل از ازدواج تحقیق نکردیم، صد درصد خودم را مقصر میدانم. چون فامیل بودیم و خیلی با هم رفت و آمد داشتیم، اصلاً تحقیق نکردیم و نمیدانستیم که با دوستان ناباب رفت و آمد دارد.
اگر برگردد و بگوید اشتباه کردم، رفتارش عوض شود و طلاهای من را که مقداری از آن هدیه بود برگرداند، من حاضرم به زندگیام برگردم.»
سری تکان میدهد و میگوید: «پیشنهاد من به همه جوانهایی که میخواهند ازدواج کنند، این است که زیاد تحقیق کنند و صرفاً بخاطر آشنایی اطمینان نکنند. حداقل ٣-٢ ماه با هم رفت و آمد داشته باشند تا یکدیگر را بشناسند. »
و در مورد زندگی بعد از طلاق میگوید: «با این شرایط اصلاً پشیمان نمیشوم که طلاق بگیرم و فکر میکنم چون سن زیادی نداریم، جدایی به صلاحمان است. هر چند که بعد از طلاق مردم با دید دیگری به فرد نگاه میکنند. چون زمانی که مُهر طلاق به شناسنامه کسی میخورد، حتی اگر ازدواج مجدد هم اتفاق بیفتد، فرد بعد از طلاق دچار آسیب روحی میشود.»
وی ادامه میدهد: «با این اتفاق و مسائل پیش آمده، یاد گرفتم که حتی در زندگی مشترک باید در مورد بعضی مسائل با پدر و مادر مشورت کنم. مثلاً اگر جریان فروش طلاها را به خانوادهام گفته بودم، این مسائل پیش نمیآمد.
مردها هم باید بدانند بعد ازدواج احترام همسر و مادرشان را در حد تعادل نگه دارند؛ نه همسر را در مقابل مادر خرد کنند و نه مادر را در مقابل همسر. مادری که میداند فرزندش نمیتواند زندگی کند، چرا دختر مردم را بیچاره میکند. خانوادهها باید صبر کنند و وقتی پسرشان بزرگتر و پختهتر شد، برای ازدواجش اقدام کنند یا در زندگی فرزندشان دخالت و میانه هم زنی نکنند. »
مادرش که در کنارمان نشسته، به دخترش میگوید وکیلمان آمد. با خوشرویی خداحافظی میکنند و برای پیگیری پروندهشان میروند.