بیبی گفت: من دیه تصمیم خودومه گرفتم. میه من چی چیم اَ سوری ناله زده کمتره؟ ماخام برم تیرون زِنّگی کنم!
نگاهش کردم...
- آخه بیبی جون رو چه حسابی؟ اگه سوری خانم اینا رفت تهرون، به خاطر شغل شوهرش رفتن، خودتون که دیدین.
- رو حساب ایِکه اینجا هیچی ندره. صد رحمت اَ برره! نه یَی کلاس آموزشی، نه یَی تفریحی، نه یَی کنسرتی، تازه زنام نیذَرن برن تو استادیون فوتبال نیگا کنن. پکیدم تو ای خونو خو. اَ همه بالاتر وختی ام یکی اَ آدم گفت بچی کجا هسی، آدم میگه بچِی تیرون!
دوباره خیره شدم به بیبی!
- اصلن بیبیبیاین یه کاری کنین.
- چی کار؟
- من میگم یه هفته ده روز برین تهرون خونه پسرعمو نادر بمونین، اگه از جو و محیطش خوشتون اومد، اونوقت بار کنین برین اونجا.
- با ای عقل ناقصُت بدم نیگی ننه. هی صب چیاته جم کن تا بیریم.
- من؟ من دیگه برا چی بیام بیبی؟
- بیا، بلکه یَی خدازدِی اونجا دیدُت بختُتم واز شد!
*****
از اتوبوس که پیاده شدیم بیبی گفت:
- وااااای دسُم، وااااای پام، وااااای کمرُم، وووووی پکیدم، اَ جون واز شدم. دختر برو زودتر یَی تاکسی بیگیر تا بیریم خونِی نادر من ده دقه بِفتم! کمرُم دیه راس نیشه.
- بیبی جون، خونشون اینجا نیس که، یه کم تحمل کنین، طول میکشه تا برسیم.
ده دقیقه ای که گذشت، دوباره نطقش باز شد...
- ووووووی آخرت بشه، میه دریم کجا میریم، خیلی دیه راه مونه یا نه؟
- بله بیبی جون، شما میخواین دراز بکشین.
- دراز بکشم که چیطو بشه تو ای دو وجب جا؟ کمرُم پکید، او شیشواَم بده بالا خفه شدم اَ دود!
نگاهی به راننده انداخت...
- ننه خیلی دیه مونه؟
راننده دستی به فرمان کشید.
- بله حاج خانوم، تازه اگه شانس بیارین تو ترافیک نمونیم.
از بخت بد بیبی دو ساعتی هم توی ترافیک معطل شدیم و تا رسیدیم بیبی هی غر زد...
به درِ خانه پسر عمو نادر که رسیدیم، بیبی دستش را توی کیفش کرد و رو به راننده گفت:
- بیا ننه، بقیَشَم بری خودوت!
راننده نگاهی به ۵ هزار تومانی توی دست بیبی انداخت...
- حاج خانوم، گفتم ۳۵ تومن، نه ۵ تومن!
- واویلا ۶ ساعت با هزار تا فِسفِس ما رِ تو ای دم و دود دور سر خودوت تووو دادی، حالا ۳۵ هزار تومنم پول مِخی؟ والا سر گردنهام ایطو نی! تو شَهر ما ۱۳۰۰ تومن میسونن، اَ ای سر شهر تا او سَر شهر، هزار تا غُرغُرَم جونوشون میزنیم. بیا بسون برو، خدا یَی راه دیه عوضُت بده!
خلاصه با هزار چک و چانه، آقای راننده و بیبی به ۱۵ هزار تومان رضایت دادند و بیبی با اخمهایی درهم وارد خانه نادر شد....
*****
فردا صبح بیبی وسایلش را برداشت تا به حمام برود...
هنوز درست و حسابی وارد حمام نشده بود که صدایش درآمد و خطاب به زن پسر عمو نادر گفت:
- معصوم، معصوم، تو حموم خو همش شامپوِه، نپه من با چی چی سرُمه بشورم؟
- خب با شامپو بشورین دیگه بیبی، پس با چی؟
- تو گُل چِشِی تو! با شامپو بوشورم که موام بتکَن؟ برو زود یَی خردِی کناری بُسون بیا!
- بیبی جون، میه اینجاس که برم؟ تا میخوام برم و بیام شب شده. تو رو خدا این بارو کوتا بیاین.
- پ برو دم خونِی همسایتون، شاید او داشتاشه!
بیبی جون، من الان هش ماهه اینجام، حتی نمیدونم همسایمون کیه، چه برسه به اینکه بخوام برم چیزی ازش بگیرم. اینجا که مث نیریز نیس بیبی. اینجا هرکسی سرش تو کار خودشه.
بیبی از حمام آمد بیرون...
- نیری ماخام صد سالِ سیا بیری. نگو هر که سرُش تو کار خودوشه. بوگو آداب معاشرت بلد نیسم. خودوم میرم ازُش میسونم میام.
به چند دقیقه نکشید که بیبی با لب و لوچهای آویزان آمد تو...
- درم بری ضِیفه میگم کُنار ماخام، انگا جن دیده، مرده شورُشه بزنن، چک و چیلُشه کج کرده، درِه بَسه. نه یَی بزرگتری، نه یَی کوچوکتری، نه یَی تعارفی. حالا اونجام بود نه، منه رو سر نیگه میداشتن، اَ خداشون بود من یَی چی باخام، یکیشون برم بییَره.
*****
فردا صبح با معصومه و بیبی از خانه زدیم بیرون تا بیبی حال و هوایی عوض کند، اما به خانه که برگشتیم....
- ووووووی آخرت، خُرد شدم، اَ صب تالا دریم دور سر خودمون میچرخیم، دریغ اَ چار تا درخت و یَی جوغ اووی! ای چه جور شهره؟ فقط اسمی دره. قربون هو نیریز و سرِ آسیوش!
به آخر هفته نکشید که با بیبی جمع کردیم و به خانه برگشتیم....
گلابتون