از ماشین که پیاده شدیم، بیبی گفت:
- مرده شور قیافتو بزنن دختر، یَنی به هیچ دردی نیخوری! میشه که تو ای کوچو سه چار تا اَ ای همسایا ماشین داشتاشن، بعد تو گَواهینامه نداشتاشی، ما بِخیم همش پول آجانس بیدیم!
با تعجب خیره شدم به بیبی...
- چه ربطی داره بیبی؟ اونا ماشین دارن، من برم گَواهینامه بگیرم؟
- ها، میه آسمون زمین میا؟ یَی روز آدم ماشین ای رِ میسونه، یَی روز ماشین او رِ میسونه، روزُش شو میشه، تازه ایطو پول بنزینم نیخا بیدی.
الان میگی چکار کنم بیبی؟ حالا که میبینین گواهینامه ندارم.
- جونِ منه بیگیر تو! خو دختر بِجی ایکه صب تا شو کله بذری، بیا برو ای گواهینامِی دونه داغیته بیگیر بذا گوشِی خونه بلکه بگن ای دخترو یَی هنری ام دَره...
چیزی نگفتم و سرم را انداختم پایین...
فردا صبح بیبی آمد بالای سرم...
- واویلا نیخِی کله وردَری؟
چشمهایم را مالیدم...
- سلام بیبی...
- سلام و مرگ... پابُتُمرگ دختر نه! میه نیخی بیری بری ثبت نام گَواهینامه؟
- جدی میگین بیبی؟
- میه من با تو شوخی درم دختر؟ بُلَن میشی یا بُلَنُت کنم؟
بلند شدم و تا اوقات بیبی تلخ نشده بود، لباسهایم را پوشیدم و برای ثبتنام، راه کلاس آموزش رانندگی را پیش گرفتم...
*****
آن روز رأس ساعت ۲، کلاس آموزش رانندگی داشتم و بیبی هم همراهم شد...
تا آمدم درِ ماشین آموزش رانندگی را باز کنم، بیبی پرید جلویم...
- کجااااااااااااا؟؟؟؟
- وا، بیبی جون، خب بشینیم بریم دیگه....
- بیریم و تیرناحق، چه دورِی شده والا، تو چِشِی من نیگا میکنه میگه بیشینم جلو! دختر تو خو توقع ندری تو بیشینی جلو، من بیشینم پشت سرُت؟ بزرگی گفتن، کوچوکی گفتن، بیا برو گم بشو بیشین عقب!
- بیبی جون، من بشینم عقب، چطوری آموزش ببینم آخه؟ دنده و کلاچ و اینا صندلی جلوئه!
بیبی نگاهی به من انداخت و زیر لب غرولندی کرد...
- خیل خو، برو بتمرگ جلو...
ماشین که شروع به حرکت کرد، بیبی شروع کرد به تعریف از خودش و اصل و نسبش برای خانم معلم تعلیم رانندگی...
نمیدانستم چکار کنم، بیبی آنقدر بلند حرف میزد که دنده و کلاچ و گاز را با هم قاطی کرده بودم... بیبی اما حرفهایش تمامی نداشت...
از ماشین که پیاده شدیم، بیبی گفت:
- نواشی خدا بکنه! میه عقل تو سر تو نیس دختر؟ خو بری چه حواسُته جم نیکنی؟
- خو دسپاچه شدم بیبی، دس خودم نیس.
- خَوَر مرگُت بشه که دسپاچه نشی، ایطو مِخی راننده بیشی؟
*****
خداخدا میکردم در جلسه دوم بیبی ساکت بنشیند اما...
هنوز پنج دقیقهای بیشتر از جلسه دوم نگذشته بود که بیبی خیره شد به خانم معلم رانندگی...
- میگم تو مَلی دختر مش هاشم نیسی؟
دختر با تعجب از پشت آینه و از بالای عینک آفتابیاش نگاهی به بیبی انداخت...
- بله حاج خانوم. شما؟
- دسُت درد نکنه، دیه حالا قدی دراز کردی، منه نیشناسی، ها؟ جلَسِی قبلی گفتم چقد پک و پوزُت برم آشنائه! هر چی فرک کردم چی یادوم نامد. من بیبی ام نه، ننِی حشمت و شوکت!
یکی دو ساعتی هم از آن جلسه گذشت اما پرچانگی بیبی تمامی نداشت که نداشت...
از ماشین که پیاده شدم، رو کردم به ملی خانم...
- ملی خانم، من این دو جلسه هیچی نفهمیدم که...
بیبی محکم زد توی سرم...
- از بس خنگی...
و بعد رو کرد به ملی...
- میگم ننه ماشینسُواری با خرسُواری خیلی فرق دره؟ شرایط سنی خو ندره؟ ای خو مینی خدازده خنگه، دس خودوشم نیسه! میگم بری پولی که دادیم حروم نشه، اَ جلسِی دیه خودوم بیام جوی گلاب!
گلابتون