/ جنازه سربازان ایرانی را از اتوبوس به بیرون پرتاب میکردند
/ زنان و دختران بغدادی آب دهان خود را بر روی ما میانداختند
/ در بدترین شرایط هم نماز بچهها ترک نمیشد
/ تا روز آزادسازی مفقود بودیم
/ استقبال مردم به قدری شیرین بود که خستگی ٣ سال از تنمان بیرون رفت
/ به هوش که آمدم تعداد زیادی جنازه دور وبرِ خودم دیدم
/ از دوران اسارت درس فداکاری، صبر و استقامت را آموختم
کسی باورش نمیشد که روزی برگردد و شاید هم کسی باورش نمیشد که اصلاً زنده باشد. او اسیر زندانهای عراق بود؛ اما همه فکر میکردند شهید شده و مفقودالجسد است. هنوز هم یاد و خاطراتش در جبهه است؛ دوران جنگ، یاد روزهای آتش و خمپاره، یاد سنگر و خاکریز، یاد ظلم و شکنجه و باطوم وکابل. قهرمانی که ٢سال و ٤٥ روز در زندانهای عراق دشمن را اسیر ایمان و صلابت خود کرد تا آبروی ملت را حفظ کند.
به مناسبت هفته دفاع مقدس، با ابوالفتح امینی آزاده و جانباز ٨ سال دفاع مقدس همکلام شدیم تا گوشهای از خاطرات خود را برایمان بازگو کند.
خواسته پدر و رضایت مادر
پدرش فریدون برای رفتن به جبهه سر و دست میشکست و چند بار به جبهه رفته بود. ابوالفتح نیز به خواسته پدر و رضایت مادرش به جبهه رفت.
او که متولد اول شهریور سال ١٣٤٧ خورشیدی است، میگوید: «مهر ماه سال ١٣٦٣ هنوز ١٦سالم تمام نشده بود که به جای مدرسه به بسیج رفتم و از طریق بسیج عازم جبهه شدم. دوره ٤٥ روزه آموزش عمومی را در فسا و کازرون گذراندم. در طول دوره، آموزش سلاحهای گوناگون و آموزش تاکتيکی ديدم بعد از آن، به منطقه جنگی سومار اعزام شدم. ٦ ماه به عنوان بسیجی جبهه بودم که سه بار به مرخصی رفتم. بعداً به عنوان سرباز وظیفه راهی جبهه شدم و در خط پدافندی در منطقه فکّه مستقر شدم. »
امینی از نحوه اسیر شدن خود میگوید: «٢١ خرداد سال ١٣٦٧ ساعت حدود ٥ صبح بود که دشمن تک (حمله) کرد. تا ساعت ٨ صبح خیلی مقاومت کردیم؛ اما متأسفانه نیروهای دشمن زیاد بودند و مهمات ما تمام شد. سرگرد بشیری فرمانده عملیات گفت از هر راهی که میتوانید خودتان را نجات دهید؛ ما الان در محاصره دشمن هستیم. در همان لحظه تیری به پای چپم خورد و زخمی شدم. دقایقی بعد، من و چند نفر از بچهها به اسارت درآمدیم.»
نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «دست و پای ما را جوری بستند؛ که حودشان هم مطمئن بودند که از دست ما هیچ کاری دیگر ساخته نیست. من و جمع زیادی از رزمندههای ایرانی دیگر را با اتوبوس ابتدا به شهر العماره و سپس به بغداد بردند. آنجا ما را سوار ماشینهای روباز آیفا کردند و در خیابانها چرخاندند. آنجا زنان و دختران بغدادی کفشهای خود را درآورده و بر سر ما میزدند. بعضی از آنها نیز آب دهان خود را به روی ما میانداختند. »
جریمه خوردن چند مشت آب
هوا گرم بود و عطش بیداد میکرد. امینی به همراه دیگررزمندگان ایرانی با دهانی باز و چشمانی به گود نشسته فقط شاهد بیرحمیهای دشمن بود. خیلی از رزمندگان بر اثر تشنگی به شهادت میرسیدند. میگوید: «دو روز به ما آب ندادند. در نزدیکی بغداد و در بیابانی برهوت ما را پیاده کردند. همان لحظه من چشمم به تانکر آب افتاد با همان پای لنگم خودم را به تانکر رساندم. چند مشت آب که خوردم، سرباز عراقی متوجه شد و با کابل به جانم افتاد. نزدیک به ٢٠-٣٠ ضربه که بر من وارد کرد، از هوش رفتم. چشمم را که باز کردم تعداد زیادی جنازه دور و برم دیدم. خیلی از آنها به دلیل شکنجه و آبهای آلوده به شهادت رسیده بودند. ما را سوار ماشین کردند و به سمت شهر تکریت بردند. در طول مسیر خیلی از رزمندهها به خاطر خوردن آب آلوده و ناتوانی به شهادت رسیدند. دو سرباز عراقی جنازهها را میکشیدند و از درِ عقب اتوبوس به بیابان پرت میکردند.»
تکریت زادگاه صدام
امینی نگاهش را به زندانهای سخت عراق میبرد و ادامه میدهد: «ما را درسولههای کثیفی جا دادند و حدود سه روز اصلاً به ما سر نزدند. نه آب، نه غذا، نه دستشویی و نه حتی رسیدگی به حال بیماران. در این حال و پس از هشت روز برخی ازهمراهان ما در اردوگاه به شهادت رسیدند. پس از این که متوجه شدند این تعداد از اسرا از بین رفتهاند، بقیه را تقسیمبندی و سپس من را به همراه چندین نفر دیگر به اردوگاه تکریت ١٤ منتقل کردند. تکریت مرکز استان تکریت عراق و زادگاه صدام است. آنجا نیز حسابی ما را کتک زدند.»
این آزاده میگوید: «ساعت حدود ٨ صبح بود که به تکریت ١٤ رسیدیم.
به محض این که به اردوگاه رسیدیم، تونل وحشتی برای ما تدارک داده بودند و باید از میان سربازان عراقی رد میشدیم. نزدیک به ٥٠-٤٠ سرباز عراقی دوطرف تونل ایستادند و هر یک با باتوم، چوب و کابل تا میتوانستند ما را کتک زدند. خیلی از رزمندگان ایرانی زیر این ضربات جنازه شده بودند.
چشمانمان را میبستیم تا این بیرحمیها را نبینیم. در تکریت ١٤ باز هم همان وضعیت بود؛ نه آب و نه غذا و نه توالت. بعد از سه روز درِ سوله را باز کردند و کمی آب به ما دادند.
حدود ٦ ماه وضعیت همین بود. هنوز لباسی به تن نداشتیم و تقریباً لخت بودیم. آب و غذا بسیار کم بود. پس از ٦ ماه، به ما یک کتانی و یک دست لباس زیر دادند.»
خواندن شهادتین
لحظهای سکوت میکند و دوباره ادامه میدهد: «در آن لحظه به هیچ وجه فکر نمیکردیم زنده بمانیم. اشهد خود را خواندیم و خود را اسیر دست تقدیر کردیم. لحظات سخت و ترسآوری بود. نمی دانستیم آیا تا لحظهای دیگر زنده هستیم یا نه. در شرایط بسیار بد بهداشتی نگهداری میشدیم؛ حدود ٨٠ نفر در یک اتاق ٢٠متری. زخم عزیزانی که مجروح شده بودند عفونی شده بود و حتی به حال آنها هم رسیدگی نمیشد. اما آن چه جالب و تأثیرگذار بود، این بود که در همین شرایط هم نماز بچهها ترک نمیشد. »
نه هیچکس آمد و نه هیچکس رفت
مرداد ماه سال ١٣٦٩ که کمکم زمزمه تبادل اسرا به گوش رسید، امینی و دوستانش باورشان نمیشد که روزی آزاد میشوند.
او میگوید: «با خودمان گفتیم اگر قرار است اسرا را آزاد کنند، اول کسانی آزاد میشوند که صلیب سرخ آنها را شناسایی کرده باشد؛ نه مثل ما که هیچ کس خبری از ما نداشت. سه سال نه کسی آمد و نه کسی رفت. تا روز آزادسازی مفقود بودیم و هیچ نام و نشانی به صلیب سرخ جهانی و ایران داده نشده بود. در سال ١٣٦٩ اولین گروه آزادهها به آغوش گرم خانواده برگشتند. آنها اسرای زیر نظر صلیب سرخ بودند. روزانه هزاران نفر آزاد و مبادله میشدند، تا این که نوبت اردوگاه ما شد. ساعت ٩ صبح ٢٦ مردادماه سال ١٣٦٩ ثبتنام شدیم و تعداد هزار نفر به سمت مرز ایران آمدیم. همان جا بود که به خانواده ما خبردادند. حدود ساعت ٦ صبح وارد مرز ایران شدیم. پذیرایی مفصلی از بچهها شد و برخی از بچهها هم به علت تغییر عادت غذایی بیمار شدند. تا ٩ شب آنجا بودیم و سپس به سمت باختران حرکت کردیم. بعد از ورود به ایران، حدود ٤ روز در قرنطینه بودیم و آزمایشهای مختلف پزشکی روی ما انجام شد. بعد از آن به شیراز و سپس به آباده رسیدیم. استقبال بینظیری توسط همشهریان عزیزم انجام شد. همه آمده بودند؛ از کوچک و بزرگ. مردم آباده مرا بر روی دست گرفتند و همان جا بودکه من بیهوش وارد خانه پدریام شدم. استقبال مردم آنقدر شیرین بود که خستگی اسارت را از تنمان در آورد.»
مرد بازنشسته شبکه بهداشت و درمان میگوید: «بعد از بازگشت به وطن، تحصيلات خود را ادامه دادم و در سال ١٣٧١ به استخدام شبکه بهداشت درآمدم. ازدواج کردم وحاصل این ازدواج سه فرزند است که پسرم ازدواج کرده و دو دختر ١٩ و ٢٤ ساله دارم که در حال تحصیل هستند.»
این آزاده ٨ سال دفاع مقدس، از دوران اسارت خود درس ایثار، فداکاری و صبر و استقامت آموخته و میگوید: «اسارت آنقدر سخت است که شما نمیتوانید آن را به چیزی تشبیه کنید.
اما تجربیات زیادی برای ما داشت و باید این تجربیات در اختیار جوانان و نسل آینده قرار گیرد تا بدانند جوانهای قدیم با چه شور و اشتیاقی به سمت میادین جنگ رفتند. باید بدانند هدفشان چه بود و چرا تا آخرین لحظه ایستادگی کردند.»