تعداد بازدید: ۸۸۴
کد خبر: ۶۹۸۲
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۳۹۸ - ۲۰:۵۱ - 2019 22 September
ماجراهای من و بی‌بی

بی‌بی همه را به صف ایستاند و نطقش باز شد.


_ خیلِ خو؛ حالا همتون فمیدین بویه چکار کنین؟ 


همه سر تکان دادند و بی‌بی اشاره کرد تا من پلاستیک‌های زباله را بینشان پخش کنم...


پلاستیک‌ها که پخش شد، بی‌بی سوت محکمی زد و پس از آن مش حیدر، دراز‌به‌دراز جلوی بی‌بی ایستاد و گفت:

 


 _ جونم بی‌بی؟ حالا بویه چکار کنم؟


_ عزوی منه بیگیر، خو برو ماشینُته بیار تا اینا سُوار شن نه.


مش‌حیدر ماشین باری‌اش را درست روبروی خانه بی‌بی پارک کرد.


_ بفرمو بی‌بی...


و بعد نگاهی به پنج شش نفری انداخت که پلاستیک به دست ایستاده بودند ...


_ بییِن سُوار شین...


با یک اشاره همه بالای ماشین رفتند و در باری ماشین مش‌حیدر جا گرفتند!


بی‌بی هن و هن کنان نزدیک ماشین آمد که رفتم کنارش...


_ بی‌بی من کجا بشینم؟


_ رو سرِ من! چطوره؟ راضی هسی؟


_ وا... بی‌بی؟


_ وا و گولّه برنو... خو کجا بیشینی، برو قاطی هینا یَی جِی بیشین دیه. نکنه توقع دری من بیام تو باری، تو بیری جلو؟


_ نه... ولی آخه.


_ ولی و مرگ... برو ریختُته نبینم.


بماند که با چه مکافاتی تا نقطه موردنظر بی‌بی رسیدیم.


پیاده که شدیم، بی‌بی دوباره همه را به صف ایستاند، پشت چشمی نازک کرد و شروع کرد به حرف زدن!


_ خو ماشالا دیه همتون میفمین بری چه جموتون کردم اینجا! ینی آدم نیگا ای اَر و آشغالا که میکنه حالُش بد میشه. منم خو هیطو که میفمین ای چیا برم خیلی مهمه! گفتم جموتون کنم تا یَی دسی تو طبیعت بییَرینو ای اَر و اَشغالارِ جم کنین. خدا به حق پنج تن درد و قضارِ روتون وردَره. حالا دیه شروع کنین، منم هیجو میشینم سیلوتون می‌کنم.


نیم ساعتی بیشتر از جمع‌آوری زباله‌ها نگذشته بود که بی‌بی صدایم زد...
_ گلااااااااب...


_ بله بی‌بی؟


_ ای پسرو یاسر، بری چه هی میره و میا اُو میخوره؟


_ وا، خو تشنشه بی‌بی! تو این گرما یعنی آبم نخوره؟


_ تیر ناحق بخوره. حالا اُو خوردنُش به کنار، اگه اینجو دسشوییش گرفت، ماخا چه خاکی بیریزه تو سرُش؟ برو تذکُرُش بده.


برای برداشتن پوست پفکی خم شده بودم که بی‌بی دوباره صدایم کرد...


_ گلاااااااااب...


_ بله بی‌بی؟


_ بله و مرگ... کوری؟


_ چی شده بی‌بی؟ چکار کردم مگه؟


_ بع... خو کور بودی ندیدی گوشی کامبیزو زنگ خورد؟


_ وا، خو چکار کنم بی‌بی؟


_ گورُته بکن، خو بوگو گوشیشه خاموش کنه ویسه کارُشه بکنه.
*****
_ گلاااااااااب...


_ چیه بی‌بی؟


_ زری بری چه نشسه؟


_ خار رفته تو پاش بی‌بی...


_ درنیا به حق علی... ایطو که اینا درن فس‌فس میکنن، خو تا شو ماطلیم.


آن روز به هر سختی بود، بالاخره با امر و نهی‌های گوناگون بی‌بی، زباله‌های آنجا جمع شد...
*****
فردای آن روز بی‌بی را صدا کردم...
_ بی‌بی...
_ هوم؟
_ مگه امروز قرار نیس برا جم کردن زباله‌ها بریم طبیعت؟


_ ووووووی... نه دیه. قیومت میه چه خَوَره هر روز هر روز؟ میه من جونِ سگ درم؟ امروز یَی کار دیِی درم.
چکار بی‌بی؟
_ زنگ زدم بری مش‌موسی تا بیات بیریم بینه دیروز چکار کردیم.


_ آخه به اون چه ربطی داره بی‌بی؟


_ اونُش دیه به تو رفطی ندره. برو لواساته بکن برُت تا بیریم. زود باش.


****‌*
بی‌بی با ذوق لبهایش از هم باز شد و گفت:
_ چطوره مش‌موسی؟ خوب ملکُت تر و تمیز شده، نه؟ گفتم دیه بچا خو ماخان آشغالِی طبیعتِ جم کنن، بری چه مالِ غریبارِ جم کنن؟ اُردموشون تو ملک شما!


مش موسی خندید...

 


_ دسِت درد نکنه بی‌بی، ولی اونجا که ملک ما نیس. مال ما یه کم اونورتره!


و لبخند روی لبهای بی‌بی ماسید...


گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها