یکی از دوستان پا به سن گذاشته را هفته گذشته دیدم و احوال مادرش را جویا شدم که مدتها از درد معده مینالید و امان فرزندان را بریده بود و چارهای پیش روی خود نمیدیدند.
گفت : خدا را شکر خوب شده و الان شکایتی ندارد.
گفتم: خدا را هزار مرتبه شکر.
گفت: البته خوب شدنش حکایتی دارد که خودمان هم نفهمیدیم و باورمان نمیشود.
گفتم: چطور؟
گفت: هرچه او را دوا دکتر میکردیم خوب نمیشد. انواع و اقسام داروهای خانگی و طب سنتی هم جواب نمیداد. ولی بالاخره یکی از دوستان نشانی یک دکتر قدیمی را در یکی از محلههای فقیرنشین شیراز داد و گفت اگرچه آدم سادهای هست و در محلههای قدیمی مطب دارد ولی خیلیها به او اعتقاد دارند و میگویند دستش شفا دارد و به اصطلاح سبک است.
با اشتیاق گفتم: خب.
گفت: بالاخره مادر را صبح اول وقت بردیم. مطب ساده و خلوت بود. همسر دکتر منشیگری میکرد. هر دو مهربان بودند. پول هم نمیگرفتند و یک صندوق آنجا بود که نوشته بود: به قدر وسع بپردازید. بالای سر دکتر هم نوشته بود:
تا به من دردآشنایی میکنی
بر وجود من خدایی میکنی
گفتم: چه جالب!
گفت: مادرم را معاینه مختصری کرد. بعد هم از مادرم خواست از خودش و بچههایش بگوید. دکتر به من گفت بیرون مطب بنشینم. از لای در آنها را میدیدم. مادرم دائم حرف میزد و دکتر با تمام وجودش گوش میداد. خلاصه بعد از ٢٠ دقیقه یکی دو داروی ساده نوشت و گفت: همینها را بخورد خوب میشود.
گفتم: خب!
گفت: هیچی از شیراز تا نیریز غرغر کردم که:
این دکتر بهدرد نمیخورد، این داروها را که قبلاً خودم بدون ویزیت دکتر به تو داده بودم اثر نکرده بود، حیف آن ٢٠ هزار تومانی که داخل صندوق انداختم.
ولی مادرم میگفت مادر! زود قضاوت نکن.
گفتم: آخرش چی؟
گفت: هیچی. الان یک ماه گذشته و مادرم از درد معده ناله نمیکند. نمیدانم، خودم هم نمیدانم.
گفتم: ولی من میدانم. یک بار دیگر برو مطب همان دکتر و شعر بالای سر دکتر را خوب بخوان.
امضاء: قلمراد