بیبی گفت:
- چن؟۲۵۰ هزار تومن؟ واویلا! میه سر گردنه هه؟ چه خَوَره؟ میه ماخان تو ای مَدکودکا چکار بکنن؟
پری خانم نگاهش را از بیبی گرفت...
- چی بگم والا بیبی؟ فعلن که شده سرگردنه! ولی یَی چیام بگم بیبی؟ یَنی یَی ساعتم یَی ساعته که اَ دس ای بچا خلاص بیشی و یَی نفسی بکشی!
بیبی پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- واویلا، خووه مث ما نیخِین هف هش تا بییَرین! آتش تو جونوتون، یَی دونِی درین، همشم درین مینالین!
- شما یه چی میگین بیبی، بچا الان که والا مث اون موقع نیسن، هزار تا بونه بنی اسرائیلی میگیرن اَ آدم.
- ها بچا الان دیوِ دوسرَن! خو بچه هو بچههه، یَی چی میگی پری بری خودوته!
پری خانم نفسی تازه کرد...
- والا بیبی من یه صب تا ظُهر کیوان رو میارم پیش شما، اگه تونستی نگهش داری، جایزه داری!
بیبی کمی فکر کرد..
- چرا یَی روز؟ تو بوگو یَی ماه! زبون بَسه ای بچو چکار من دَره؟ میا هی جو بری خودوش بازی میکنه، اَصن اَ هی صب بیارُش هیجا!
*****
فردا صبح کیوان با کیف صورتیاش، پشت در خانه ظاهر شد و گفت:
- سلام...
نگاهش کردم...
- سلام کیوان جون، خوبی؟
- تو میه دکتری حالِ منو میپرسی، برو کنار از گرما پختم.
و بدون اینکه من حرفی بزنم رفت تو...
دنبالش راه افتادم. رفت روبروی بیبی نشست...
- خب، حالا من چکار کنم بیبی؟
بیبی سرتا پایش را برانداز کرد...
- باریکلا پسرُم، هیجا بیشین نقاشی بکَش!
- خودم تنهایی؟
- ها، پسرُم نپه با کی؟
- ماخاسم تنهایی نقاشی بکشم که تو خونه خودمونم میکشیدم. باید یکی باشه یادُم بده نه!
بیبی نگاهی به کیوان انداخت. مداد را گرفت و با دستان لرزانش شروع کرد به کشیدن خورشید...
- بیا ننه، ای خورشیده، بویه ایطوری بکشی!
کیوان نگاهی به خورشید بیبی انداخت!
- ای خو بیشتر شبیه ابره تا خورشید، یَی چی دیه بکش!
- ننه بلد نیسم...
- نپه فقط بلدی حرف بزنی؟ پَ چطو گفتی من بیام اینجا؟
دفترش را جمع کرد...
- اصلاً برام قصه بگو...
بیبی بادی توی خودش انداخت و گلویی صاف کرد...
- یکی بود، یکی نبود، یَی بزی بود اسمُش بزبز قندی بود...
کیوان زیر چشمی بیبی را پایید...
- وووووی، ایَم شد قصه؟ نخواسم اصلاً ... حداقل یه چی بیار باهاش بازی کنم...
- بچه من چیچی بییَرم، بیا بیشین اینجو حرفم نزن!
بلند شد و رفت دور تلویزیون...
- جِم جونیور ندارین؟
- جم چیچی؟ نع... بیا بتمرگ اینجو میگم اقدم با تلویزیون ور نرو...
نشست روبروی بیبی و خال کنار دماغش را محکم گرفت که صدای بیبی بلند شد...
- وووووی ذلیل شی بچه، چه مرگُته خو؟ چکار دری میکنی؟ اصن پابُتُمرگ برو خونتون.
- ولی مامانم گفت باید تا ظهر اینجا بمونم... تازه قراره صبم بیام.
- مامانت بیجا کرد با تو... پوشو، پوشو چیاتِ جم کن برو نخواسم.
کیوان با اخمهای توی هم وسایلش را جمع کرد و همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
- حداقل یه لقمه نون پنیر بهمون میدادی گدا...
گلابتون