به سختی خانوادام را راضی کردم و به دانشگاه رفتم! آخر آنها اعتقاد داشتند که دختر را چه به درس و مشق!!! همهاش تقصیر مادربزرگ پدریم بود که ما به او بیبی صغری میگفتیم و روی همین حساب بزرگترها هم او را با همین اسم صدا میزدند!
فامیل و مخصوصاً نوهها هر کاری که میخواستیم انجام بدهیم اطرافیان سریع میگفتند ببینیم بیبی صغری چه نظری دارد!
برای دانشگاه رفتن من هم بیبی صغری خیلی کارشکنی کرد و اصرار داشت من به جای دانشگاه سریع شوهر کنم تا بتوانم بچه های بیشتری بیاورم!!! ولی با مقاومت خودم و حمایت یواشکی پدر و مادرم توانستم به دانشگاه بروم!
بعد از دانشگاه برای کار کردن و استفاده از مدرک لیسانس حسابداریم با همین مشکل روبرو شدم! بیبی صغری میگفت کار بیرون از خانه برای یک دختر چه معنی میدهد! زشته دختر رخ به رخ نامحرم در یک اداره کار کند! ولی باز هم با مقاومت خودم و حمایت پنهان پدر و مادرم موفق شدم در چند شرکت ثبتنام کنم!
مدتها پیش که میخواستم برای مصاحبه به یکی از شرکتها بروم، بیبی صغری چادر و چاقچور کرد و پایش را در یک کفش کرد که باید با من باشد و میگفت چه معنی میدهد یک دختر تنها به جای ندیده و نشناخته برود!
موقع مصاحبه به زور داخل آمد و کنار دستم نشست!
وقتی از نماز پرسیدند و من همه را درست جواب دادم، بیبی صغری با خنده بلندی رو یه پرسش کنندگان گفت: ایشون عالم بی عمل هست! همه چی بلده ولی من تا حالا نماز خوندنش رو ندیدم! همش خوابه! لنگ ظهر از خواب بیدار میشه!!!
وقتی از من پرسیدند: زبانت چطوره؟! بیبی وسط حرفم پرید و گفت: زبانش عالیه! خدا به جای زبان، شمشیر دو دم تو کام این دختر کار گذاشته! البته دیشب موقع شام گازش گرفته یه کم درد داره! از بس شکمو هست این دختر!
بعد بیبی صغری رو به پرسش کنندگان کرد و گفت: این دختر را من میشناسم! بشه حسابدارتون تهش هیچی برای خودتون زیاد نمیاد!!!
خوشبختانه مصاحبه کنندگان زیاد توجهی به حرفهای بیبی صغری نداشتند و کار خودشان را انجام میدادند!
خلاصه خیلی سؤالهای سختی تا پایان مصاحبه از من پرسیدند و بیبی صغری چون چیزی از حرفهای ما سر در نمیآورد ساکت شده بود!
آخرهای جلسه وقتی سؤالات به تاریخ و سیاست و اقتصاد رسید و از افلاطون و ارسطو و سقراط و بقراط از من پرسیدندو من داشتم با دقت جواب میدادم، ناگهان بیبی صغری زد زیر خنده و چند دقیقه از خنده ریسه رفت و خودش را اینور و اونور میانداخت! بالاخره صبر مصاحبهکنندگان سر آمد و یکی از آنها با عصبانیت به بیبی گفت مادر جان چیز خنده داری هست بگو تا ما هم بخندیم! بیبی هم با لچ چارقد سفیدش اشکهایش را که از خنده سرازیر شده بود پاک کرد و گفت: وقتی در مورد سقراط و بقراط از این دخترک من میپرسیدید همش یه حسی بهم میگفت یکی دیگه به اسم حبهی مفراط هم توی تاریخ بوده که مثل همین دختر من نتونسته آدم مهمیبشه و تاریخ فراموشش کرده!
حرف بیبی به اینجا که رسید ختم جلسه را اعلام کردند و من الان ماهها است که منتظر جواب قبولی در مصاحبه هستم!
نمیدونم چرا بهم خبر نمیدن تا برم سر کار؟!!!!
قربانتان غریب آشنا