/ مگر شما دنبال شهادت نبودید؟ میخواهیم شما را به آرزویتان برسانیم
/ از صحبتهایشان تنها چیزی که متوجه شدیم کلمه اعدام بود و اشهد أنلاالهالا ا...
/ زندهماندن ما در اسارت فقط خواست خدا بود و استقامت بچهها
/ اسرا سهمیه غذای خود را به بیماران و کم سن و سالان میدادند و خود روزه میگرفتند
هنوز هم میتوان پای صحبت بزرگ مردانی نشست که نشان جنگ به سینه دارند؛ کسانی که اسیر شدند و در مقابل رفتار غیرانسانی عراقیها صبورانه تحمل کردند و سالهای اسارت را با سرافرازی طی نمودند تا آزادی و امنیت امروز ما را تضمین کنند.
به مناسبت سالروز ورود آزادگان به وطن و گرامیداشت یاد و خاطره شهدا، با یکی از این دلاورمردان آزاده و جانباز گفتگویی انجام دادهایم که میخوانید.
اسارت و کمبود مهمات
خودش را جواد جهانی معرفی میکند و میگوید: «متولد سال ١٣٤٦ خورشیدی از محله امام مهدی هستم. زمانیکه میخواستم به جبهه بروم، ١٩ سالم بود. ترک تحصیل کرده بودم و خانواده با رفتنم مخالف بودند. به هر طریقی بود آنها را راضی کردم. لباس رزم پوشیدم و برای اولین بار در مرداد سال١٣٦٥ به عنوان بسیجی عازم جبهه شدم.»
در مورد روز اسارتش میگوید: «صبح روز چهارم خرداد سال ١٣٦٧ بود. صدای تانکهای عراقی و شلیک گلوله نشان از این داشت که عراقیها در حال پیشروی به سمت ما هستند. من به همراه چند نفر دیگر در خط مقدم و سنگرهای کمین بودیم. گروه ٢٢ نفری ما که شامل دسته ٣ از گروهان ٣ گردان کمیل بود، در منطقهای به نام شاخ شلمچه یا انگشتی مستقر بودیم. هوا به شدت گرم بود؛ بالاتر از٥٠ درجه سانتیگراد. درگیری سخت و طاقت فرسایی شروع شده بود. کمبود نیرو و نبود مهمات عواملی بود که سبب شد در آن روز به اسارت درآییم. »
تبلیغات در شهر بصره
ادامه میدهد: «با دستان بسته و بعد از مدتی پیادهروی، سوار بر ماشین لندکروز، به سمت عراق منتقل شدیم. ٣ روز در بصره بودیم که یکی دو بار ما را سوار بر آیفا کردند و برای تبلیغاتشان داخل شهر بصره گرداندند. عده زیادی از آنها با سنگ و چوب از ما استقبال کردند. بعد از آن ما را به استخبارات بغداد بردند و حدود ٢٠ الی ٢٥ نفر را در اطاقهایی با ابعاد ٢× ٢ جا دادند. فضای نشستن خیلی بد بود و گرمای اتاقکها در فصل تابستان غیر قابل تحمل. بعد ازگذشت یکماه، ما را به اردوگاه ١٢ تکریت واقع در استان موصل عراق بردند. اولین روز در اردوگاه با کتک و شکنجه از ما استقبال شد و سپس ما را بین آسایشگاهها تقسیم کردند. آسایشگاههایی که ظرفیت بیشتر از ٦٠-٥٠ نفر را نداشت؛ ولی حدود ١٥٠ را جا میدادند. »
گلبازی در آسایشگاه
٥ نفر از همشهریانم هم در آسایشگاه ما بودند. عصر و نزدیک غروب بعد از این که کمی غذا به ما دادند، در حالتی که سرمان پایین بود، ما را نشاندند و گفتند کسی حق ندارد با بقیه صحبت کند یا ایستاده راه برود. حدود سه یا چهار ساعت از این وضعیت گذشت و من در این فکر بودم که اگر ما بخواهیم چند سال اسارت را به همین نحو بگذرانیم خیلی سخت است. فکری به ذهنم رسید. به بچهها گفتم بیایید بازی کنیم. چند نفری از همآسایشگاهیهایمان از جمله بچههای نیریز - برادران جواد اشرف منصوری، عبدا... زارعی، محمدرضا احسانیان، رسول کرونی، محمد آذرمهر و یکی دو تا از دوستان از شمال و فیروزآباد، دور هم جمع شدیم. سنگریزه کوچکی را که اندازه یک عدس بود و در جیبم داشتم، بیرون آوردم و به قول خودمان گُلبازی را شروع کردیم. هر چند لحظه هم آسایشگاهیها به ما تذکر میدادند این کار را نکنید که به ضررتان تمام میشود. اما وقتی دیدم آن لحظه به بچهها خوش میگذرد، من هم دلم را به دریا زدم و جو بازی را بالا بردم.
نیم ساعتی که گذشت، سر و صدایمان بالا گرفت و با صدای هیسهیس بچهها متوجه شدیم تعدادی عراقی از پشت پنجره ما را زیر ذرهبین دارند. یکی از آنها که مسئولیت مهمی داشت، به زبان عربی چیزی گفت و دست آخر بازی ما را خراب کردند.»
ادامه میدهد: «آن شب به تمام آسایشگاهها به نوعی گیر دادند. یکی به بهانه تجمع، دیگری به خاطر اغتشاش ، نقشه فرار و.. .
فردای آن روز برای بازجویی آمدند و گفتند: «کدامیک از شما دیشب بازی را شروع کردید؟راستش را بگویید چه برنامهای در سر داشتید؟»
از بین بچههای آسایشگاه که حدوداً۱۵۰ نفر بودیم، هیچ کس پاسخی نداد. خودشان دست به کار شدند وحدود پانزده نفر از بچهها را که قیافه و جثههای بزرگتری داشتند، انتخاب کردند؛ چون به خیال خودشان آنها فرمانده بودند. نگاهی به من کردند و گفتند تو هم مشغول بازی بودی، پس بیا بیرون.
خلاصه همه ما را بیرون بردند، سپس فرمانده اردوگاه که شخصی به نام نقیب جمال بود، با لهجه عربی با ما حرف زد. ما از صحبتهایش چیزی نمیفهمیدم؛ فقط از بین کلمات، کلمه اعدام و اشهد أن لا اله الا ا... را متوجه شدیم. همه ما به این یقین رسیده بودیم که تصمیم دارند ما را اعدام کنند.»
آرزوی اعدام یا تیرباران
لحظهای سکوت میکند و دوباره ادامه میدهد: «در آخر یکی از آنها که ایرانی بلد بود گفت: مگر شما دنبال شهادت نبودید؟ حالا ما میخواهیم شما را به آرزویتان برسانیم.»
آن روز، روز خیلی بدی برای بچهها بود. شایع کرده بودند که قرار است تیرباران شوید. عدهای میگفتند اعدام و عدهای هم میگفتند نه، قرار است با ساتور تکهتکهتان کنند. چند ساعتی ما را در هوای داغ نگه داشتند و به هر کدام کمی آب دادند که دلیلی دیگر برای اعدام بود. بعد با پای برهنه مجبورمان کردند تا از روی سنگهای داغ اردوگاه رد شویم.»
نگاهش را به گذشته های دور میبرد و میگوید: «روزهای اول اسارت بود. هنوز آشنایی کامل با قسمتهای اردوگاه نداشتیم. ما را کنار اتاقی نگه داشتند که از آن صدای جیغ و دادهای عجیب و غریب میآمد و بعد هم صدای ساتور و ضربه و... شصتمان خبردار شد که میخواهند با ساتور ما را بکُشند. شهادتین خود را دادیم و آن لحظه فقط از خدا خواستم که اگر قرار است مرا بکشند، با طناب دار یا تیر باشد. چون ممکن است زیر ضربات ساطور طاقت نیاورم و چیزی برخلاف عقیدهام بگویم. درهمین افکار بودم که یک عراقی با قیافه خشن و سبیلهای کلفت در حالی که لباس خونی تنش بود و ساطور بزرگی هم در دست داشت، از اتاق بیرون آمد. به ما نگاهی انداخت، نیشخندی زد و دوباره به اتاق رفت.
آن روز گذشت و خبری از شکنجهها نشد؛ بعدها فهمیدیم این شخص عراقی از بقیه مهربانتر است و برای ما در آشپزخانه گوشت خرد میکرده. این خود یک نمونه از شکنجه روحی بود که ما را بترسانند.»
٢٧ماه اسارت
جهانی از شکنجههای زمان اسارت میگوید: «دوران اسارت آنقدر سخت است که هیچکس نمیتواند آن را به چیزی تشبیه کند. اگر ما در آن دو سال و سه ماه اسارت زنده ماندیم، خواست خدا و اراده خود بچهها بود که به خاطر هدفشان ایستادگی کردند.
شکنجههایشان واقعاً سخت بود. یادم میآید یک بار داشتند بچهها را بازجویی میکردند و میپرسیدندکه در منطقه از چه اسلحهای استفاده میکردند. هیچ کدام از بچهها نگفتند اسلحه داشتهایم. اکثراًً میگفتند آبرسان بودند یا تدارکات و نگهبان منطقه. سربازان عراقی بچهها را خیلی اذیت میکردند. یکی با دسته کلنگ میزد و دیگری با کابل برق. یکی با باتوم و یکی با کابل سنگینی که سر آن را به شکل منقار طوطی جمع شده بود و زمانی که با آن ضربه میزدند، گوشت از تن جدا میشد. به جز آن از کابل کهربایی (کابل برقی که علاوه بر ضربه، شوک برق هم ایجاد میکرد) برای شکنجه استفاده میکردند.
نوبت من که شد، میدانستم به خاطر بازی و هیجان شب قبل، اعدام میشوم. پس به خودم قول دادم این روزهای آخر زندگیام را دروغ نگویم.
زمانی که از پست و اسلحهام پرسیدند، گفتم اسلحه کلاشینکف داشتم و کمک آرپیجیزن بودم. همان زمان سرباز عراقی نگهبانها را صدا زد و گفت: سکوت! سکوت! بیایید؛ بالاخره یک نفر پیدا شد که در جبهه اسلحه داشته و بقیه تدارکات این یک نفر بودهاند. بعد هم بلند میخندید و مسخره میکرد.
آن روز یکی از عراقیها که بعدها فهمیدم شمر اردوگاه است، با کابل ضخیم و سنگینی به جانم افتاد و من را شلاق زد. ابتدا تا چند ضربه اول سعی کردم ضعف نشان ندهم و داد نزدم؛ اما بعد از ده پانزده ضربه، داد بلندی زدم که خودش به عقب پرید. اما کمکم کمرم زیر ضربات بیحس شد.
آنقدر بیحس که بعد از خوردن پنجاه شصت کابل از حال رفتم و دست از سرم برداشتند .»
روزه گرفتن به خاطر ایثار و ازخودگذشتگی
چشمهایش را ریز میکند و و یادش را به دوران شکنجه میبرد. میگوید: «بعدها که با نگهبانها آشنا شدم، متوجه شدم کسی که روز اول من را شکنجه کرد، شخصی به نام عامر بودکه جزء شمرترین بعثیها بوده است.»
آزاده و جانباز دفاع مقدس از وضعیت غذا و بهداشت میگوید: «در هر اتاق تعدادمان زیاد بود. جای درستی برای نشستن نداشتیم؛ چه برسد به جای خواب. آب و چای بسیار کم بود. یک روز در میان به ما چای میدادند؛ آن هم یکسوم لیوان. غذا سه وعده بود؛ اما یادم نمیآید هیچ وقت در این دوران یک غذای سیر خورده باشیم. روزی دو تکه نان میدادند؛ اندازه نان ساندویجی خودمان که سمون نام داشت. این نان برای صبحانه و شام مختصر بود. بیشتر بچهها با وجود این کمبودها و گذشت و ایثاری که نسبت به هم داشتند، یا روزه میگرفتند و یا غذای خود را به کم سن و سالها و افراد مریض میبخشیدند.
وضعیت بهداشتی مناسبی نداشتیم. بیست تا سی روز میتوانستیم فقط یک دوش بگیریم. بعضی وقتها اینقدر شلوغ بود که کف صابون روی تن و موهایمان باقی میماند.»
این فرهنگی بازنشسته از زمان آزادیاش میگوید: «صبح روز ٨ شهریور ١٣٦٩ به ما خبر دادند که امروز قرار است صلیب سرخ بیاید و آزاد شوید. از خوشحالی دست از پا نمیشناختیم؛ اما با اینحال به روی خودمان نمیآوردیم. بعضی عراقیها حتی در بین راه هم دست از آزار و اذیت ما برنداشتند و در بین راه حتی یک لیوان آب به ما ندادند. یادم میآید در راه برگشت از شهر نجف وقتی از دور حرم را دیدیم، بلند شدیم و سلام دادیم که با ما برخورد کردند که چرا این کار را کردید.»
استقبال خاطرهانگیز
لبخندی بر گوشه لبش مینشیند.
«حدود ساعت ٦ عصر وارد مرز خسروی ایران شدیم. به محض ورود، به زمین افتادیم و خاک وطن را بوسیدیم و سجده شکر به جای آوردیم. باورمان نمیشد به خاک خودمان برگشتهایم. هموطنان ماپذیرایی مفصلی از بچهها کردند. تا ٩ شب آن جا بودیم و سپس به سمت باختران حرکت کردیم. درطول مسیر خانوادههای زیادی به استقبال ما آمده بودند.
حدود ٣ روز در قرنطینه بودیم و بعد دوباره به سمت شیراز حرکت کردیم. به شیراز که رسیدیم، آن شب ما را نگه داشتند. حدود ساعت ١١ صبح بود که به نیریز رسیدیم. استقبال بسیار خاطرهانگیز و زیبایی از ما شد.
استقبال مردم آن قدر شیرین بود که خستگی اسارت را از تنمان درآورد. همه خوشحال بودند و من هم شوق دیدار خانوادهام را در دل داشتم. لحظات شیرین و وصف نشدنی بود.»
جواد جهانی از دوران بعد از اسارت میگوید: «یکسال بعد از آزادی، ادامه تحصیل دادم و فوق دیپلم گرفتم و به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. بعد از آن ازدواج کردم که حاصل این ازدواج دو فرزند دختر است.»
جنگ خانمانسوز است
آزاده ٨ سال دفاع مقدس یک آرزو دارد و میگوید: « امیدوارم که در هیچ مملکتی جنگ نشود که واقعاً خانمانسوز است و مشکلاتی را به وجود میآورد که آثارش سالهای سال بر جا میماند. درست مثل وضعیت ما که بعد از گذشت بیش از سی سال از جنگ، هنوز پیامدهای منفی و مشکلات خاص جانبازان وجود دارد. به جرئت میگویم خدا کند جنگ نشود؛ ولی اگر روزی خدای ناکرده مشکلی پیش بیاید، برای دفاع از دین و ناموس و خاک کشورمان حاضرم بجنگم و در راه کشورم حاضر به هر گونه همکاری و جانفشانی در راه حق هستم.
صحبتی هم با مسئولان دارم. مسئولان ادارات وظیفه خود را درست انجام بدهند. اگر نمیتوانند ایثارگری کنند، فقط طبق وظیفهای که دارند به یاد خدا کارشان را انجام دهند و کم کاری نکنند.
جوانان عزیز هم در همه کارهایشان خدا را مد نظر بگیرند و بدانند که شهدا به گردن ما حق دارند. نگذاریم خون ریخته شدهشان پایمال شود و در قیامت خجالتزده و شرمنده آنها نشویم. ما باید قدرشان را بدانیم؛ چون اگر جانفشانی آنها نبود، معلوم نبود الان مملکت عزیز و ناموس ما، خاک و دینمان در حال حاضر دست چه کسی بود و ما چه حالی داشتیم.