زینت خانم با آن دستهای استخوانیاش، چادر مسافرتی را بلند کرد و گفت:
- روم سیا بیبی، تف تو روم، شرمندهی تو روتم، اگه جا گیرومون اومد که سرِ یه هفته برَت مییَرم...
بیبی سری تکان داد و گفت:
- نیگا زینت، نه ایکه بیگی بری ای ذرِی چادرو هسه، نه، ولی خو ای راش نی، آخه میه میشه با دو تا بچِی کوچوک بیرین تو پارک چادر بزنین؟
زینت نفسی تازه کرد...
- میگی چکار کنم بیبی؟ یعنی هرجا میریم، خونه زیر ٥٠٠-٦٠٠ تومن نی که نی. اووَم چه خونایی، اندازِی یَی کُله مرغیان... توام خو وضعیت مارِ بیتر میدونی بیبی، ۲۰۰ تومنم برامون زیاده چه برسه ۵۰۰- ۶۰۰ تومن!
بیبی با پرِ چارقدش عرقش را گرفت و گفت:
- والا هرچیام تو بیگی من میگم شوما دُرُس نگشتین. میه میشه تو نیریز یَی خونِی که به درد شما بخوره، پیدا نشه؟ قَط خو نی، اصن هی صب بیا تا با هم بیریم دُمال خونه! اگه من بلقیسم خو یَی خونِی خوبی برت پیدا میکنم.
فردا صبح زینت خانم آماده باش منتظر بیبی ایستاده بود. بیبی آماده رفتن بود که جلویش ایستادم.
- منم بیام بیبی؟
- تو؟ تو مِخِی بییِی گورِ منه بکنی؟ ظهر گوشتِی جونِ تورِ بخوریم؟ بتمرگ تو خونه یَی لقمِی نونی آماده کن تا من برم و ورگردم...
ساعت ۱۰ بود که سروکله بیبی پیدا شد.
- خوبی بی بی؟
- میه نیبینی، عروسیمه؟ دختر، خوبِ کجا؟ اَ صب تالا اَلو گرفتم، اَ ای خیابون به او خیابون، میه خونه پیدا میشه؟ یَی آلونک ۸۰ متری رِ میگن چارصد پونصد تومن. من نیدونم ای ناله زدا اَ خدا نیترسن؟ حیا نیکنن؟ بوگو خدا ورتون دره به حق علی، خودتونه بذرین جوی ای بدبختا! ده تومن کمتر بیگیرین تا اَ اووَرم خدا یَی نیگاییتون کنه.
- چی بگم والا بیبی. راس میگین. حالا چی شد؟
- هیچی دختر. ماخاسی چطو بشه؟ تا امروز پسین و صبم بیریم بگردیم بینیم یَی خونِی چی پیدا میکنیم یا نه؟
***
عصر در حالت خواب و بیداری بودم که نق و نوقهای بیبی شروع شد...
- ووووووی دیَم ای دخترو کله گذوشته...
آمد بالای سرم...
- دختر، کله ورنَدری به حق پنج تن. پابوشو نه!
چشمهایم را باز کردم.
- پاشم چکار کنم بیبی؟
- جونِ منه بیگیر، خو پوشو بیریم دُمال خونه نه!
- من؟ مگه لازمه منم بیام؟
- ها نپه لازم نی؟ اصن بوگو بینم مِخی تنا تو خونه بونی چکار کنی؟ ها؟ با کی قرارمدار دری، ها؟
- ای بابا، چی میگی بیبی؟ خودت صب گفتی نیا.
- او مال صب بود، حالا میگم پوشو تا بیریم.
بلند شدم لباسهایم را پوشیدم و با بیبی و زینت خانم افتادیم توی خیابانها. از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه، از این بنگاه به آن بنگاه، اما به قول بیبی مگر پیدا میشد؟ یا گران بود یا آنقدر درب و داغان که آدم ترجیح میداد در همان چادر زندگی کند.
دو سه روزی کارمان همین بود و هر روز دست از پا درازتر بر میگشتیم خانه تا اینکه...
بیبی که از حمام آمد بیرون، گوشیام را گذاشتم زمین و رو کردم به او ...
- بیبی جان! زینت خانوم زنگ زد.
- راس میگی ننه؟ چکار داشت؟
- والا راستش بیبی، بنده خدا گفت دیروز تا حالا هر چی دلدل کرده به شما بگه، روش نشده. گفت اگه بشه حالا که خونه پیدا نکردن، یه مدت بیان اینجا تو اتاق گوشه حیاط بمونن تا بلکه یه خونهای چیزی پیدا کنن.
بیبی کمی با تعجب نگاهم کرد، نفسی عمیق کشید و گفت:
- حالا بذا تا شو فرک کنم بینم چیطو میشه.
ساعت ۷ و ۸ شب بود که بیبی صدایم زد.
- گلاب...
آمدم روبرویش...
- بله بیبی؟
- میگم من فرکامه کردم مینم بدبختا بیان همی جا پیشمون بیتره، نی؟
- چرا بیبی. خدا خیرتون بده. بنده خداها تو همون اتاق میمونن، به ما چکار دارن؟
- فقط یه چی ننه...
- چی بیبی؟
- اگه زنگ زد، بوگو بری همه ۷ تومن با ۷۰۰، بری شما ۷ تومن با ۶۰۰!!!!
گلابتون