تعداد بازدید: ۱۶۵۲
کد خبر: ۶۶۹۳
تاریخ انتشار: ۰۶ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۰۳ - 2019 28 July
سرگذشت واقعی
زهره ثواب گروه گزارش

/ مراسم خواستگاری بدون حضور من برگزار شد 
/ هیچ صحبتی قبل از عقد نداشتیم 
/ جز پدرم کسی به این وصلت راضی نبود
/ شوهرم با لگد به در زد و وارد خانه شد و بچه را برد
/ از همان ابتدا علاقه‌ای به شوهرم نداشتم

 

داستان زندگی ‌من ‌را خیلی‌ها می‌دانند؛ یک بار هم برای شما تعریف می‌کنم.


این را خانمی می‌گوید که به دادگاه آمده برای جدایی. در برابر درخواست من که از او می‌خواهم داستان زندگیش را بگوید تا شاید برای دیگران درس باشد.
*****


در نی‌ریز متولد شدم، در یک خانواده متوسط. پدرم اصالتاً ‌نی‌ریزی نیست. ٤ خواهر و ٢ برادر دارم‌ و بچه دوم خانواده هستم. اخلاق پدرم خیلی خشک و سرسخت است‌‌. درست در نقطه مقابل ‌‌‌‌مادرم.


بعد از کنکور در دانشگاه یکی از شهرهای همجوار پذیرفته شدم اما به‌ خاطر ازدواج ‌‌نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. سرگرم درس و دانشگاه بودم که سر و کله یکی از فامیلها برای خواستگاری پیدا شد. بچه اول خانواده بود. تحصیلات دانشگاهی و شغل درست و حسابی هم نداشت.


با خنده‌ای تلخ می‌گوید: چون دانشگاه بودم، حتی مراسم خواستگاری بدون حضور من برگزار شد. بنابراین هیچ صحبتی قبل از عقد نداشتیم. در خانواده جز پدرم کسی به این وصلت راضی نبود.


بعدها فهمیدم که خانواده همسرم هم به این وصلت تمایلی نداشتند و انگار به اجبار پسرشان به خواستگاری آمده بودند.


یک هفته بعد از خواستگاری، با وجود نارضایتی تنها به این دلیل که هر چیزی پدرم می‌گفت باید همان می‌شد، مجبور شدم جواب بله را بدهم و‌‌‌‌‌‌‌ به صورت محضری و بدون هیچگونه خرید و مراسمی، عقد کردیم.


پدرم خیلی تعصبی بود و می‌گفت: در‌ دوران عقد رفت و آمد نداشته باشید. از همان ابتدا علاقه‌ای به شوهرم نداشتم. اما سعی می‌کردم ظاهر رفتارم را درست کنم و به کسی چیزی نمی‌گفتم تا شاید بتوانم خودم را راضی کنم. 


حتی در دوران عقد چند ماهی قهر ‌بودیم و برای اینکه خانواده‌ام متوجه نشوند، می‌گفتم با هم تلفنی صحبت می‌کنیم. تا این که چند ماه بعد، یک وام گرفتیم و مراسم ازدواج را برگزار کردیم. 
خانواده شوهرم اصفهان بودند و ما هم حدود ١ سال برای زندگی به اصفهان رفتیم. در این مدت شوهرم سرباز بود و منزل پدرش زندگی می‌کردیم. سربازی‌اش که تمام شد، اصلاً سرکار نمی‌رفت و هرجا هم می‌رفت دعوا می‌کرد و اخراجش می‌کردند. دوباره وام گرفتیم و یک خانه اجاره کردیم. هیچ درآمدی نداشتیم‌‌. مجبور شدم برای اقساط ‌وام، خودم در یک‌ شرکت‌ کار کنم ‌تا بتوانیم ‌اقساط وام را بپردازیم.


خانواده‌اش هم خیلی در زندگیمان دخالت‌ می‌کردند، مخصوصاً مادرش. شوهرم با خانواده من رابطه خوبی‌ نداشت.


دستش را روی پیشانیش می‌گذارد و بعد از کمی مکث‌ ‌می‌گوید: چون ‌پدرم ‌همیشه می‌گفت دختر با لباس سفید به خانه شوهر می‌رود و باید با لباس سفید برگردد، جرئت نداشتم مشکلاتم را به خانواده بگویم. ولی مشکلات که بیشتر شد و اکثراً هم به خاطر بیکاری شوهرم بود، مجبور شدم با خانواده مطرح کنم. پدرم وقتی متوجه عمق مشکلاتم در زندگی شد، گفت از هم جدا بشوید.
البته من اوایل دوست داشتم زندگیم اصلاح شود‌‌‌‌ نه اینکه از هم جدا بشویم. چون معتقد بودم طلاق وجهه خوبی ندارد. در مقابل مادرشوهرم دوست داشت ما از هم جدا بشویم. چون از همان اول با ازدواج ما موافق نبود.


ادامه می‌دهد: پیش مشاور رفتم. گفت یا باید با همین شرایط بسازید یا باید جدا بشوید. خودش می‌گفت من همین هستم.‌ شوهرم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زندگی‌ را فقط ‌‌‌بودن با دوستانش می‌دانست. اصلاً خانواده‌ برایش مهم نبود. بعد از ٢ سال از ازدواجمان بچه‌دار شدیم.


با ناراحتی می‌گوید: بدترین دوران زندگی من دوران بارداری بود حتی در این مدت با من دکتر هم نمی‌آمد. 


شبها تا دیر وقت تنها بودم. اصلاً به فکر من و بچه‌امان نبود. فقط در بیمارستان دیدن من آمد. بعد از ‌تولد دخترم هم نیامد چون با دوستانش به تفریح رفته بود. ١٠ ماه بعد از تولد دخترم قهر کردم و برگشتم نی‌ریز و گفتم می‌خواهم طلاق بگیرم. پدر شوهرم آمد وساطت کرد و بعد از ٢ ماه که خانه پدرم بودم دوباره برگشتم. بعد از مدتی گفت برویم بندر‌ زندگی کنیم. چون پسر خاله‌اش آنجا بود. ولی آنجا هم سرکار نمی‌رفت و خودم مجبور شدم دخترم را به مهد بسپارم و در یک تولیدی کار کنم. 


یک سال و نیم بندر بودیم و دوباره برگشتیم اصفهان. شوهرم به دخترم اصلاً محبت نمی‌کرد. مرا مجبور می‌کرد به خاطر کرایه خانه از صاحبخانه وقت بگیرم یا از دوستانش پول قرض کنم. چیزی که بیشتر عذابم می‌داد اینکه از تماسهایش متوجه شدم با چند خانم در ارتباط است. ولی من به خاطر آبرو و بچه‌ام روی همه چیز سرپوش گذاشتم تا اینکه واقعاً کارد به استخوانم رسید.


مکثی می‌کند، به روبرو خیره می‌شود و ادامه می‌دهد: یک روز ‌‌با دخترم‌ به ترمینال رفتم و بدون اطلاع خانواده‌ام به نی‌ریز آمدم و موبایلم را خاموش کردم. بعد ‌که شوهرم به خانه برگشته بود، کلی دنبال ما گشته بود و حدس زده بود که نی‌ریز هستم. بعداً که متوجه شد، کلی به خانواده من توهین کرد. ولی به پدرم گفتم من دیگر به آن خانه برنمی‌گردم. بعد از ٤ ماه که نی‌ریز بودم، با مادر و دایی‌اش آمدند ولی پدرم اجازه نداد داخل منزل بیایند. شوهرم با لگد به در زد و وارد خانه شد و بچه را برد. من سریع با کلانتری تماس گرفتم و با حضور و تنظیم صورتجلسه، بعد از ٢٤ ساعت بچه را تحویل داد.


من که دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود درخواست طلاق دادم تا خودم و بچه‌ام را نجات بدهم. چون شوهرم در جلسات دادگاه حاضر نشد، غیابی طلاق گرفتم. در این مدت نه پولی برای خرجی داده، ‌و نه از بچه سراغی می‌گیرد. فقط چند سکه برای مهریه داده. الان دخترم ٥ سالش است و تا ٧ سالگی باید پیش من باشد.


در حالی که به اطرافش نگاه می‌کند و منتظر آمدن خواهرش است، می‌گوید: برای اتفاقات پیش آمده، ٣٠-٢٠ درصد خودم را مقصر می‌دانم چون گذشت کردم. گذشت زیادی خوب نیست. اگر کوتاه نیامده بودم، اگر شوهرم مسئولیت‌پذیر بود و سر کار می‌رفت، این مشکلات پیش نمی‌آمد. 


به نظر من پیش از ازدواج باید شناخت کافی و مناسبی از طرف مقابل داشته باشیم و اینکه واقعاً بدانیم از طرف مقابل چه توقعاتی داریم نه اینکه بگوییم مشکلات بعد از چند سال دیگر خودش حل می‌شود.


می‌گوید: امکان ندارد بعد از طلاق پشیمان شوم.  بعضی مردها فکر می‌کنند می‌توانند همه جوره با خانواده رفتار کنند. 


در این مدت ٢ سالی که دنبال کارهای طلاق بودم، از نبودنش، هم خودم و هم دخترم آرامش داشتیم. همه می‌گفتند به خاطر بچه‌ات طلاق نگیر؛ ولی من تصمیم خودم را گرفتم. مشکل شوهر من این بود که اصلاً حرف‌شنوی نداشت و دروغگو بود. در عالم بچگی مانده بود‌ و از لحاظ عقلانی زندگی مشترک‌ را نمی‌دانست. فقط دوست و رفیق برایش مهم بودند و به زندگی و زن و بچه اهمیت نمی‌داد. 


در پایان گفتگو خواهرش می‌آید‌‌ و در‌ حالی که نامه‌ای در دستش است می‌گوید: «بالاخره تمام شد. باید برای بقیه کارها به یک دفترخانه برویم». 
با خوشحالی نامه را از خواهرش می‌گیرد‌ و با آرزوی خوشبختی برای همه جوانان خداحافظی می‌کند.


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها