این که در آن هستیم تابیستان نیست؛ موسابقات مقدماتی جهنم است. بدتر این که موتِر کولر خانَه بَسوزد و صاحیبخانَه هم بر من پرخاش کوند و زیر بار تعمیرش نرود. حالا من ماندَهام که با این گَرانی چَطور موتِر کولر بخرم و زولَیخا و بچیها را از گرما نَجات دهم.
روشنی بی قبر مخترع كولر ببارد. اگر کولر نبود که گمانم گفتَه مَیکردیم مشیت الهی است و خدا دارد با گرما ما را امتیحان مَیکوند. یا گفتَه مَیکردیم فصل موبارک تابیستان آمد تا بی یاد مردم مظلوم آفریقا گرما خوردَه کونیم.
خدایا، پول که نَمیدهی؛ حداقل کمی هوا را خونک کون که از گرما نمیریم.
نَدانم چَکار کونم. با پولی که من دارم، موحافظ یخچال هم نَمیشود خرید؛ چَه بَرسد بی موتِر کولر.
تابیستان هم فقط بی درد پولدارها مَیخورد که بی موسافرت روان شوند و عشق و حال کونند؛ وگرنه از لذتهای تابیستان فقط عرقسوز شدنش بی ما رَسیده است.
دیروز ظهر در برابر زولَیخا و بچیها که چَشم امیدشان بی من بود، بیسیار خَجالت کَشیدم و فشار روانی زیادی بر من آمد. پیش خود گفتَه کردم چَکار کونم، چَکار نکونم؟ بالاخره تصمیم بَگرفتم دست بی تمارض بَزنم. در حالی که همه در خانَه از شدتی گرما له له مَیزدند، یَک چای داغ خوردم و گفتَه کردم برایم کَمپَل (پتو) بیاورید؛ مَیخواهم بخوابم.
بیچاره زولَیخا و بچیها فکر کردند از فشار گرمای خَجالت دیوانَه شدهام؛ برایم یَک کَمپَل دو نفره آوردند و چیزی گفتَه نکردند.
من هم زیر کَمپَل هر دقیقه ٤ بار چرخیدم تا ته نگیرم. شب هم آنقدر پشه بود که با عصبیت از خواب پریدم، در اتاق را بستَه کردم و با تسمَه بی جانَشان افتادم. اما صبح نَظاره کردم همه جای بدنم کبود شده است.
نجیب