زری خانم نانهای پخته شده را روی زمین گذاشت و همانطور که نفسنفس میزد گفت:
_ به جون خودوت ذلیل شدم بی بی. اَ صب تا شو مث سگِ حسن حیدر دَرَم میلُکم و کار میکنم و نون میپزم ولی اَ کجامون میرسه؟ هیجا! همو کِریه خونه و قبضارِم نیرسیم که بیدیم.
بی بی پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ حالا خدا رِ شکر بُکنین که یَی بَچی بیشتر نَدَرین و دوتاتونم سالمین و کار میکنین.
زری دوباره نفسی چاق کرد...
_ کار کجا بود بی بی؟ کدوم کار؟ کدوم شغل؟ اگه بیگی تو ای دوسه ماه یَی روز نعمت رفته سرِکار؟ نرفته. اَ صب تا شو تو خونه وَرِ دلِ من نِشِسه و ردیفِی قالی رِ میشمُره!
بی بی دوباره به حرف آمد...
_ وووووی روم سفید، میه بِیل اَ کمرُش خورده؟ خو چشُش کور شه، مث بقیه مردا بره دُمال یَی کاری باری!
_ چی بگم والا بی بی؟ میگم ازُش خو. میگه کار نی!
_ وووووی، چیطو کار نی؟ بری همه هه، بری او نی؟ اَصن برو ازُش بوگو بی بی گفته من هی صب بری تو یَی کاری دس و پا میکنم. شالا تو کارکُن باشی...
زری ذوق زده جلو آمد. گردن بی بی را چسبید و همانطور که او را میبوسید گفت:
_ اَی خدا عمرُت بده بی بی. ایشالا سویَت اَ سرِ ای کوچُوْ کم نشه به حق پنج تن...
بی بی او را پس زد...
_ وووووی زری خیلِ خو، پوزوته بکَش کنار خَفَم کردی. کم گرمه، توام مث کنه میچسبی اَ آدم!
*****
زری که رفت، رو کردم به بی بی...
_ بی بی...
_ هوم؟
_ میگم حالا شما به زری خانم قول کار برا آقانعمت دادی، کار تو دست و بالت داری؟
بی بی چپچپ نگاهم کرد و اخمهایش رفت توی هم...
_ ای چه سؤالیه دختر؟ یعنی منظورُت ایه که من هیطو حرف مفت میزنم؟
_ نه بی بی جون، این چه حرفیه آخه؟
_ چه حرفیه و مرض... گولّهی گرم... کار سراغ نداشتم خو حرف نیزدم.
_ بله بی بی جون، شما درست میگین، حالا چه کاری هس؟
_ اودَفِه سیروسِ دیدم، همو که سنگبری دَره، میگف تو کارخونه کارگر ندریم، خیلی مینالید، قول دادم دوسه نفر برش پیدا کنم، حالا ایطوری هم نعمت میره سرکار، هم یَی منتی سرِ سیروس میذَرم.
*****
دوسه هفتهای از آن ماجرا میگذشت که سر و کله زری پیدا شد. هنوز درست و حسابی ننشسته بود که بی بی بادی توی خودش انداخت و گفت:
_ خو زری، خدارِشکر انگا اَ وختی کارُت سبکتر شده، یَی رنگی اومده تو روت!
زری خانم نگاهی به بی بی انداخت.
_ سبکتر کجا بی بی؟ ای رنگیام که اومده تو روم، مال تَشِ تُوْوه هه!
_ وووووی روم سیا! خو چرا وختی نعمتم میره سرکار، تو دیه اقد جون میکنی دختر؟ یَی ذرهی استراحت خودوت بده خو.
_ کدوم کار بی بی؟ کدوم کار؟ یَی هفتِی خو بیشتر نرف!
بی بی با تعجب نگاهش کرد...
_ وووووی خو بری چه؟ هو یَی هفته بسُش شد؟
_ چیچی بگم والا بی بی؟ میگه حقوق دُرُسی خو نیدن، سه چار تا افغانیام هسن، توقع درن مام مث اونا صب تا شو یَی کوب کار کنیم. نه بیمه بِخِیم، نه چی. میگه ایطو کاری نری بهتره!
بی بی سری تکان داد و تنها پوزخندی زد، زری که رفت اما عقده دلش را باز کرد...
_ آخه اَ اینام میگن مرد؟ خو بوگو مرد حسابی، ماخاسی نری، تا من جلو ای سیروس سکهی یی پولی نشم. جلو زنُش خو هیچی نگفتم، نون مفتی میخوره میگه برم سرکار چکار وگرنه هرطورم باشه، کاچی بعضِ هیچیه. اَی خاک عالم بشه تو سر ایطو مردا، دیدی چیطو جلو سیروس کنفت و سنگ رویخ شدم؟ کلی قپُس رفتم که یی کارگر درس حسابی برت پیدا کردم و اینا...
برای چند لحظهای ساکت شد.
_ دختر، تو شمارهی ای یارو افغانیو نجیبِ ندری؟
گلابتون