عمه که از در آمد تو بیبی محکم زد توی صورت خودش...
_ ووووی روم سیا، بغَلِ صورتُت چیطو شده؟
عمه حوری کیفش را روی زمین گذاشت و با ابروهایی درهم، کنار دیوار نشست...
_ ماخاسی چیطو بشه؟ دَسِّ گل قدرته!
با تعجب زل زدم به عمه... قدرت کجا و این کارها کجا؟ قدرت که برخلاف اسمش اهل این کارها نبود و همیشه جلوی زبان تند و تیز عمه کوتاه میآمد...
بیبی دوباره زد توی صورتش...
_ قدرت؟؟؟ هی قدرتِ ملوموشِ خودمون؟ چه غلطا! چه جسارتا! اَ کِی تالا قدرت بری من آدم شده جرئت کرده دس رو دختر من بُلَن کنه؟ مادر نزییده کسی که باخا اَ ای غلطا کنه! نَنَشه به عزاش میشونم! کدوم گوری رفته حالا؟ ها؟ میگم کدوم گوری رفته؟
عمه همانطور که مِن و مِن میکرد گفت:
_ نیفَمم، جرُمون که شد، اَ تو خونه زد در...
بیبی لبهایش را ورچید و دوباره نطقش باز شد...
_ قلماشه خرد میکنم. بچِی یتیم گیر اُوُرده؟ حالا سرِ چیچی جروتون شد، ها؟
_ ووووووی، چمیدونم ننه، هی بحثِی الکی. یکی او گف، چار تا من، جرومون شد دیه!
_ جر بشه! کدوم زن و شووری با هم جر نیکنن، ها؟ دلیلی ندره هر کی با زنُش جرُش شد، دس روش بُلَن کنه خو...
رو کرد به من...
_ دختر پوشو بیا شمارِی ای ناله زده رِ بیگیر تا پابُتُمرگه بیا اینجا بینم حرف حسابُش چی چیه؟ دخترِ دسِ گُلُمه ندادم دَسُش که هر غلطی دلُش خواس بکنه. پابوشو خَوَر مرگُت...
بلند شدم و شماره آقا قدرت را گرفتم...
به نیم ساعت نکشید که آقا قدرت با سر و صورتی زخم و زیلی و سر و وضعی در هم آمد تو...
بیبی تا قدرت را با آن وضع دید، جا خورد. با این حال اما رو کرد به قدرت و با لحنی حق به جانب گفت:
_ ها قدرت؟ بی صاحاب گیر اُوُردی، کاه یونجَت زیاد شده دور وَردوشتی، دس رو دختر مردم بلَن میکنی. اصن تو میفمی دس رو زن بُلَن کردن یعنی چه؟ میفمی پدرُته درمییَرَن؟ به جون خودوت هی صب میرم شکایت میکنم تا قرون آخر مهریه دخترُمم اَ حلقومُت میکشم در...
آقا قدرت که تا به حال ساکت ایستاده بود، به حرف آمد...
_ نیگا بیبی، خودوت میدونی که من دسِ بزن نَدَرم که اگه داشتم دلوم نیسوخت. فعلاً خو ای دختر شما هه که دَنونِی مارِ شمرده و فمیده اخلاق من چجوریه تا یی چی میگم، با خنج و منج و لنگه دمپوی میفته جونوم! ای بغلِ صورتُشم که مینی، از بس داشت اَ کت و کولوم بالا میرفت و لنگ و لغط میناخت، لوش دادم که خورد تو میز... حالا منه نگا کن، ای اَ صورتُم. مِخی تا لخت شم بقیه جونُمم بینی تا بفمی کی، کیه میزنه؟!
بیبی اما کوتاه نمیآمد و در پایان این عمه بود که با توجه به اینکه میدانست اگر اوضاع کش پیدا کند، به نفع خودش نیست، پس از عذرخواهیِ آقاقدرت به دستور بیبی، بالاخره چادرش را سر کرد و رفت سر خانه و زندگیاش...
*****
فردای آن روز بود که زن عمو با چشمهایی قرمز و صورتی ورم کرده و سیاه آمد تو... از آن زنهای بیزبان بود زن عمو که همیشه دلم به حالش میسوخت...
گوشه اتاق نشست و همانطور که بی صدا اشک میریخت، رو به بیبی گفت:
_ خسه شدم اَ دسِ ای رفتارای عزت. کاش چار کلوم حرف باهاش میزدی بیبی. تا حرف میزنم، میگه اعصاب ندارم و شروع میکنه به مشت و لگد. میفمی که خونواده من اینجا نیسن بیبی، تورو خدا شما چار تا نصیحتش کن.
بیبی اما پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ وووووووی، زنم زَنِی قدیم. دختر میه تو تنا ایطو هسی؟ برو خدارِ روزی صدهزار مرتبه شکر کن که سویِه بچم رو سرُته، لُخمه نونیام مییَره تو خونه. شووَرِی مردُمه نیبینی چطو دونه داغیان، زناشونم جیکوشون درنیاد، یَی طوریام شووراشونِ میذرن بالوی سروشون حلواحلواش میکنن که نگو. حالا گیریم اوَم اعصابُش خرد شد دو تا مشت و لغط زد اَ تو. نبویه خونه زِنِگیته ول کنی، ای خونه او خونه بچرخی.
بادی انداخت توی خودش...
_ پوشو، پوشو هی حالا تا بچم دِلفِرک نشده، چادُرُته سر کن برو خونه... اصن اَ هو قدیم گفتن چوغِ شوور گُله، هرکه نخوره خُله!!!!
گلابتون