عمو که از در آمد تو بیبی پتو را کشید روی سرش و خودش را به خواب زد...
عمو اما بدجوری جوش آورده بود. سرش را چرخاند و با ابروهایی درهم کشیده گفت:
- ننم کو؟ میگم ای ننم کجااااااس؟
- خوابیده عمو جون...
عمو نگاهی به بیبی انداخت و پتو را کنار زد...
- خوابیده؟ خوب میخوابه!!!
شروع کرد به تکان دادن بیبی...
- ننه... ننه... پامیشی یا بزنم در و دیوارِ بییَرَم پویین؟
بیبی که خواب نبود تکانی به خودش داد و بلند شد صاف نشست...
- هوووووی چته اسکندر؟ میه سر اُوُردی؟ لنگ ظهر پاشدی اومدی رو سرِ من که چیطو بشه؟ ها؟
عمو سبیلهای گوشه لبش را جوید...
- یعنی تو نیدونی ننه؟
- نع!
یعنی تو نیدونی؟
بیبی رویش را به سمت دیوار کرد...
- نع بچه، چی چی رِ بویه بودونم؟
- ننه خونِ من رِ جوش نیار. ای حرفِی که دیشو بری زنُم شوکت زدی، چی چیه؟ ای سلمون کیه اُفتیده پات ننه، ها؟ چشُم روشن، شُنُفتم تو پارکم خو با خودوش آشنا شدی! ننه با ای سن و سالُت خَجِلت نیکشی گفتی ماخا بیا خواسِگاریم. اوَم کی؟ کسی که اَ منم کوچوکتره! اصن ننه تو میفمی چن سالُته؟ چن سال اَ او بزرگتری؟ اگه او ۳۵ سالُش باشه، کمِ کم ۵۰ سال اَ تو کوچوکتره! مِخِی مسقره دس مردم بیشیم؟ بوگو شوخی کردی ننه، بوگو شوخی کردی وگرنه به ولای علی...
هنوز حرف عمو تمام نشده بود که بیبی گلویش را صاف کرد و گفت:
- ای چیا خو تو سن و سال نی. میه ماخام خلاف شرع بُکُنم؟ میه ماخام جنایت کنم؟ خیلی یکیتون مییِن یَی سَریم میزنین؟ خیلی یَی یادیم میکنین؟ از صب تا شو بویه بیشینم یا در و دیوارِ نگا کنم یا قیافه نکبت ای دخترورِ!!!
عمو که حسابی رگهای گردنش باد کرده بود، لگدی به در زد و گفت:
- نپه بوگو دروغ نی، ننمون زیر سرُش بلند شده!
نزدیک بیبی ایستاد...
- ننه به حرضت عباس اگه ای یارورِ دیدم، دو شَقَّش میکنم بینم جرئت میکنه پا بذاره تو ای خونه یا نه؟
*****
عمو که رفت، بیبی شروع کرد به غرزدن...
- اِنگا اختیار من دَسِ اونا هه! انگا ماخام گُنا کبیره بکنم! دلُم پکید تو ای خونو! خو وختی یارو میگه عاشقُم شده من چیچی بگم ننه؟ وختی اقد دره التماس میکنه! خودوم هیچی، خدارِ خوش میا، دلِ جوونی رِ بشکنم؟
چشمانم داشت از حدقه بیرون میآمد. باورکردنی نبود!
*****
ظهر روز پنجشنبه بود که بیبی آمد نشست کنار دستم!
- ننه، گلاب، قربونوت بشم، حالُت خوبه؟
نگاهی به سرتا پای بیبی انداختم...
- خوبم بیبی، خداروشکر، چیزی شده؟
- نیگا ننه، تصدُقُت بشم، امشو سلمون میا اینجا، من اَ هیشکه نگفتم تا بینم چطو میشه. دیدی خو اوشو عاموت چه آشوبی به پا کرد. تو پارکم خو دیه نیشه حرف بزنی. گفتم بیا اینجا سنگامونِ وابکنیم بینم ماخا چکار کنه، ایطو خو نیشه، آخرُش که چه؟!
کاملاً هنگ کرده بودم. کاش خواب بودم. ولی خب بیبی هم بیراه نمیگفت.
- خب الان چه کاری از دست من برمیاد بیبی؟
- دهَنُته بِوَن، یعنی حرفی نزن بری کسی، باشه ننه؟
- چشم بیبی، خیالتون راحت...
ساعت ۸:۳۰ شب بود که بالاخره آقا سلمان از راه رسید و چشممان به جمالش روشن شد. بیراه هم نمیگفت عمو، سلمان یک طورهایی نوه بیبی به حساب میآمد و هرچه فکر کردم به نتیجهای نرسیدم که چرا عاشق بیبی شده تا اینکه...
*****
دو ساعتی میشد که بیبی و سلمان برای حرف زدن به اتاق کناری رفته بودند. دیگر داشت حوصلهام سر میرفت که ناگهان صدایشان و خصوصاً صدای بیبی بالا گرفت. ربع ساعتی نشد که سلمان با چشم و ابرویی درهم از اتاق بیرون آمد و از خانه بیرون رفت...
*****
بیبی که از اتاق بیرون آمد، اما بیشتر عصبانی بود...
- چی شد بیبی؟ چرا رفت؟
- بره که ورنگرده، خَجِلتم نیکشه، نپه بوگو بری چه دَس اَ سر من ورنیدره!
- میگم چی شد بیبی؟
- هیچی، آقا توقع دره نصف مال و میراثی که اَ آغات برم ارث رسیده، بکُنم به نامُش! خبر مرگُش بشه به حق علی. گفتم بچه ایه، یَی رویی زده، روشه زمین نزنم وگرنه خودوت خو میفمی، هی حالا صد تا خواسگار دَرَم!
- بله بیبی، بله میدونم.
- فقط ننه...
- بله بیبی؟
- فقط تو کوچه ایا خو هیچی نفمیدن، میه نه؟
گلابتون