يخچال خانَه ما هینگام کار کردن صَدای موتور اتوبوس مَیدهد. ترسانم سراغش بروم و درش را باز کونم، يَک نفر داخل آن نیشسته باشد و گفتَه کوند: داداش شیراز؟ شیراز مَیروی بيا بالا، دو نفر دیگر ماندَه که حرکت کونیم.
گفتَه کردم اتوبوس، یاد اتوبوسهای ترمینال وُلسوالی نُیریز افتادم. اول که باید با لیباس مبدل ایرانی سوار شوی تا تو را بی جایَ تبعَه غَیر موجاز نگیرند و سوارت کونند.
بعد هم هر کدام نیم ساعتی معطل مَیکونند و اگر هم اعتراض کونی، مَیگویند همینی که هست؛ نَمیخواهی با دوچرخَه بیا.
موسافران را هم بر اساس سلیقَه خودَشان جابیجا مَیکونند و شماره کرسی (صندلی) معنا ندارد.
صندلیهای جَلو اتوبوس هم که همیشه از قبل فروخته شده. من که بد موتِر (بد ماشین) هستم و همیشه در این اتوبوسها حالم بد مَیشود، نیاز موبرم دارم که در کرسی ردیف اول نیشستَه کونم. اما حتی اگر از سه ماه قبل هم بَخواهی بلیط گرفتَه کونی، گفتَه مَیکونند پر است یا در اختیار راننده است.
اما وقتی سوار مَیشوی، نَظاره مَیکونی یَک افراد آشنای راننده آن جَلو نیشستَه کردهاند و با شوفر خوش و بش مَیکونند.
البته شاید دلیلش آن باشد که راننده در طول مسیر خواب بی چشمش نیاید و امنیت جانی موسافران حفظ شود؛ خدا داند.
اما بعضی وقتها هم این نظر عکس مَیدهد؛ مَثال همین هفتَه گوذشته که شوفر اتوبوس آن قدر محو شوخی با موسافران پشت سرش شده بود که رویش را برگرداندَه و فرمان را رها کردَه بود.
آن اوایل که بی وَلایت ایران روان شده بودم، در همین اتوبوسها کیک و ساندیس مَیدادند و فیلم سینمایی پخش مَیکردند. اما حالا اینها که بی کنار رفته هیچ، اتوبوسها صَدای تَراکتور مَیدهند، دستَه تنظیم کرسی و تَکیهگاهش هم خراب شده و برای منِ بد موتِر عذابی الیم است.
خولاصه آن روز که مَیخواستم از شیراز بی نَیریز برگردم، یَک کارتن سَوغات برای ننه گل محمد، شاگردم پرویز و همسایَهها آوردم. اما در تَرمینال شیراز شاگرد شوفر گفتَه کرد ٣٠ هَزار تومان کرایَهاش مَیشود.
با تعجب گفتَه کردم: ٣٠ هَزار تومان؟! اول که این بار، همراه خودم است، دوم این که خود من با ٧٨ کیلو وزن بابت نیشستَه کردن روی صندلی اتوبوس ١١ هَزار تومان مَیدهم؛ حال این کارتن ٨ کیلویی ٣٠ هَزار تومان کَرایَه دارد؟
با اخم و تخم گفتَه کرد: همَهاش کَرایَه نیست؛ انبارداری هم دارد.
گفتَه کردم: انبار؟ من که نَمیخواهم زحمت انباردار بدهم، خودم آن را از اتوبوس پیادَه مَیکونم و موستقیم بی خانَه مَیبرم.
گفتَه کرد: همینی که هست؛ اگر نَمیخواهی همراهت نیاور.
خونم بی جوش آمدَه بود، پولش را پرداختم؛ اما پیش خودم گفتَه کردم حالا برایَتان دارم.
شاگرد شوفر که با من لج کردَه بود، مرا در ردیف آخر نَشاند و خودش بی جَلو اتوبوس روان شد.
بعد از نیم ساعت که اتوبوس حرکت کرد، نرسیده بی پولیس راه لیباس موبدلم را عوض بَکردم و همان لیباسهای قوندوزی و دستار سر را پوشیدم.
اتوبوس کَنار پولیس راه توقف بَکرد و شوفر پیاده بَشد. من که کَنار پنجره نیشستَه بودم، برای افسری که آنجا ایستَه کرده بود دستی تکان دادم و ماچی پراندم تا توجهش بی من جلب شود. افسر پولیس از پلههای اتوبوس بالا آمد و رو بی من گفتَه کرد: تبعَه غَیر موجازی؟ گفتَه کردم: بلی.
بیسرعت بیسمت شاگرد شوفر روان شد، مدارک اتوبوس را بَگرفت و یَک جریمه قلمبَه برایشان نوشتَه کرد.
بی من گفتَه مَیکونند نجیب، نه برگ چغندر...
نجیب