تعداد بازدید: ۱۲۴۷
کد خبر: ۶۴۷۷
تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۸:۱۰ - 2019 10 June
زبونُم‌لال، زبونُم‌لال

عمه شهین من فرزند آخر خانواده پدریمان است!


به دلیل اینکه از بچگی دختر با نمک و شیرین زبان و به قول معروف شیطون بلایی بوده است، همیشه مورد توجه خانواده و فامیل بوده و به همین دلیل اعتماد به نفس بالایی دارد و خیلی رک و حاضر جواب و نکته‌سنج است!


شوهرش آقا منوچهر، مثل غلام حلقه به گوش تحت امر و فرمان عمه شهین است و فوق‌العاده دوستش دارد و اگر عمه بگوید بمیر در جا برایش می‌‌میرد! 


خدابیامرز مادربزرگم همیشه از شیطنتها و رک بودن دخترش شهین نگران بود و به او می‌‌گفت آخر یک کاری دست خودت می‌دهی دختر!!!


دیروز صبح حدود ساعت ١٠ آقا منوچهر شوهر عمه شهین به من زنگ زد و باعجله گفت: «من سند خانه را برداشته‌ام و دارم می‌رم کلانتری تو هم خودت را برسان!!!»


تا آمدم بپرسم چی شده و سند خانه را برای ضمانت و آزادی چه کسی می‌‌خواهی ببری کلانتری، قطع کرد!


خلاصه کنم؛ با عجله خودم را به کلانتری رساندم و با کمال تعجب عمه شهین را کت بسته در راهروی کلانتری دیدم!


آقای میانسالی همراه با یک دختر و پسر جوان که بعداً معلوم شد فرزندانش هستند داد و هواری راه انداخته بود که بیا و ببین! دائم به سمت عمه شهین حمله‌ور می‌‌شد و فریاد می‌زد که اگر زنم بمیرد خونش گردن تو است! بدبختت می‌کنم! قاتل! زنم را فرستادی گوشه بیمارستان. وای به حالت اگر از کما بیرون نیاید! 


من که حسابی گیج شده بودم به سمت عمه شهین دویدم و گفتم عمه چی شده؟! این آقا چه می‌‌گوید؟! چه بلایی بر سر زن این آقا آورده‌ای که افتاده گوشه بیمارستان؟!!!


عمه شهین که خیلی ریلکس و آرام کنار راهرو کلانتری ایستاده بود شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: من مقصر نیستم! یک خانه پر از زن شاهد هستند که خودش حالش به هم خورد! 


اما شوهر زن فریاد زد: دروغ گو! همه دیده‌اند که در گوش زن من وردی خوانده‌ای و او را از حال برده‌ای! 


گفتم: عمه تو رو خدا حقیقت را بگو و غائله را تمام کن؛ آبروی همه طایفه رفت!


عمه با عصبانیت نگاهی به من انداخت و فریاد زد: چرا باید آبرویتان برود؟! مگر دزدی یا هیزی کرده‌ام؟!


مگر هر کسی آمد کلانتری باید فکرهای ناجور کرد؟!!!


سریع به سمت اتاق رئیس کلانتری که آقا منوچهر هم آنجا بود رفتم و با گذاشتن سند، عمه را به قید ضمانت از کلانتری آزاد کردیم!


بین راه از عمه خواستم حقیقت ماجرا را بگوید!


عمه قهقهه‌ای از سر بیخیالی زد و گفت: «خانه یکی از دوستان مراسم داشتیم! این خانم شروع کرد به نصیحت و موعظه خانمهای داخل مجلس! لابه‌لای صحبت‌هاش خطاب به همه خانم‌ها گفت: بگذارید شوهرهایتان ازدواج مجدد کنند تا وارد گناه نشوند! من هم برای اینکه 


بدانم به حرفهایی که می‌‌زند اعتقاد دارد یا نه رفتم به دروغ در گوشش گفتم خیلی ممنون که به ازدواج مجدد شوهران اعتقاد دارید! خیالم راحت شد! من مدتها بود می‌خواستم حرفی را به شما بزنم اما جرئت نمی‌کردم! من همسر دوم شوهر شما هستم!!! این را که گفتم از حال رفت و نقش زمین شد!!!»


حرفش به اینجا که رسید آقا منوچهر شوهر عمه شهین از خنده آنچنان ریسه رفت که مجبور شد ترمز بزند و کنار خیابان بگیرد کنار!!!


چند روز بعد زنگ زدم به عمه شهین تا بدانم ماجرای از حال رفتن آن خانم سخنران به کجا ختم شد! عمه قهقهه دوباره‌ای زد و گفت: «هر چه پزشکان تلاش کردند به هوش نیامد؛ گویا شوکه شده بود! دکتر به‌ من گفت در گوشش چه گفته‌ای خواهر من؟! بیا برو بالای سرش و در گوشش هر چه را گفته‌ای انکار کن!!! می‌میرد یه وقت!!! وقتی بالای سرش رفتم از بس شوکه شده بود چشمهایش به سقف باز مانده بود! آرام دهانم را جلوی گوشش بردم و گفتم: تا شما اینجا داخل بیمارستان خوابیده‌ای اجازه می‌دهید من و شوهر مشترکمان برویم ماه عسل؟!! این را که گفتم مثل میخ روی تخت بیمارستان نشست و به هوش آمد!!! 


قربانتان غریب آشنا!

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها