یکی از هممحلیهای ما به خساست معروف است! حاضر است بمیرد ولی یک ریال از جیبش کسر نشود! تمام فکر و ذکرش پسانداز کردن و کم خوردن و کم پوشیدن است! اعتقاد دارد باید خیلی کار کرد و کم خورد و کم پوشید و روزهای تعطیل را خوابید تا خورد و خوراک کمتری مصرف شود!!!
اما برخلاف ذات اقتصادی و گرفتهاش، ظاهری مردمدار و خیّر به خود میگیرد و در محافل و مجالس مردمی و خیریه شرکت میکند!
البته این دو خصیصه به سختی کنار هم جمع میشود و آدم در شگفت میماند که مگر امکان چنین چیزی وجود دارد!
دیروز او را دیدم که خیلی شیک و مرتب داشت با عجله جایی میرفت! به من که رسید بعد از چاق سلامتی گفت: امروز قرار است به یک جلسه خیریه بروم و برای تأمین کمک هزینه خرید جهیزیه، شهریه دانشگاه و پرداخت بدهی افراد نیازمند کمک جمع کنیم. اگر میتوانید شما هم تشریف بیاورید!
من که خودم کار داشتم و برنامهای هم برای چنین جلسهای نداشتم دست در جیبم کردم و یک اسکناس ده هزاری بیرون آوردم و به او دادم و گفتم این سهم من. کاش پول بیشتری در جیبم بود!
ده هزار تومانی را گرفت و گفت: کم و زیادش اهمیت ندارد. مهم نیت انساندوستانه شماست و خیلی سریع از من دور شد!
ظهر که داشتم به خانه بر میگشتم، هممحلی خسیس و خیّرمان را دیدم که هراسان و سینهزنان به سمت خانه میرفت!
گاهی میایستاد و به پیشانی خودش میکوبید و جیبهایش را میگشت و دوباره بیتاب و بیقرار مثل دیوانهها بر سر و سینه میزد و راهی خانه میشد! نگران شدم و به سمتش دویدم و صدایش زدم! آنقدر ناراحت بود که بهسختی متوجه من شد و ایستاد!
پرسیدم: حاجی! خدا بد ندهد. چه شده که اینگونه ناراحت و بیتابی؟!
نگاهی به من کرد و با حالتی نیمهعصبانی گفت: الهی دستت بشکند با آن ١٠ هزار تومانیات! به گمانم چشمت دنبالش بود نه؟!!!
گفتم: چه میگویی حاجی؟! مگر ١٠ هزاری من چه مشکلی داشت؟! نکند تقلبی بوده یا آن را گم کردهای؟! حالا ١٠ هزار تومان که ارزش این حرفها را ندارد!
نگاه سردی به من انداخت و گفت: کاش گمش کرده بودم! پدرم را در آوردی با آن ١٠ هزار تومانی لعنتی!
بعد روی پله جلوی خانه یکی از اهالی محل نشست و دستش را روی پیشانیاش گذاشت! هر کسی رد میشد فکر میکرد پدر یا مادرش فوت شده باشد! خیلی ناراحت و نالان بود!
سرش را بلند کرد و گفت: من آن ١٠ هزار تومانی را که به من دادی داخل جیبم گذاشتم! آنجا برای جمع کردن پولها صندوقی را بین همه حضار چرخاندند! به من که رسید با خودم گفتم همین ١٠ هزاری را به نیت هر دوتایمان در صندوق میاندازم! همین کار را هم کردم.
در همین لحظه نفری که پشت سرم نشسته بود روی کتفم زد و مقداری پول به من داد تا در صندوق بیندازم! برای اینکه راحتتر از سوراخ صندوق داخل برود آنها را از هم جدا کردم!
٢٠ تا تراول پنجاه تومانی و ١٥ اسکناس ده هزار تومانی و چند تا هم پنج هزار تومانی بود! خلاصه بعد از اینکه جلسه تمام شد برگشتم و به او گفتم حاجی قبول باشد!
او هم به من گفت از شما قبول باشد؛ پول خودت بود! وقتی ١٠ هزار تومانی را بیرون آوردی از جیبت افتاد!
قربانتان غریب آشنا