تعداد بازدید: ۱۵۵۲
کد خبر: ۶۴۰۷
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۱۲ - 2019 26 May
خاطرات جنگ
علیرضا شیری

عملیات بیت‌المقدس برای آزادسازی خرمشهر، دهم اردیبهشت سال ١٣٦١ ساعت ٢٣:١٥ با رمز «یا زهرا» شروع شد. 


در این لحظه تمام آسمان خرمشهر و اطراف آن از نور منورها عین روز روشن شده بود و نوای الله اکبر رزمندگان تمام منطقه را فرا گرفته بود. رزمندگان با پشتیبانی  نیروهای پدافندی و توپخانه در ظرف ٣ الی ٤ ساعت نیروهای عراقی را در هم کوبیدند و آنها را مجبور به عقب‌نشینی کردند. آن شب خیلی از عراقی‌ها به هلاکت رسیدند و بسیاری نیز اسیر شدند. البته تعدادی از رزمندگان ایرانی هم جلو چشم دیگران به درجه رفیع شهادت رسیدند و یا مجروح ‌شدند.


کم‌کم هوا داشت روشن می‌شد و موقع اذان صبح رسیده بود. بعضی از رزمنده‌ها در حین پیشروی اذان می‌گفتند و در همان مسیری که می‌رفتند نماز صبح را می‌خواندند. چاره دیگری نبود  و نمی‌شد ایستاد. خلاصه هوا کاملاً روشن ‌شده بود. حدوداً ٧:٣٠  صبح بود که دیدم در یک خانه‌ای صدای زیادی می‌آید. اول فکر ‌کردم نیروهای ایرانی هستند. اما به آنجا  که رفتم دیدم جمعیت زیادی عراقی همه دستمال سفید را به علامت تسلیم شدن  بالا گرفته‌اند و شعار می‌دهند: «الموت صدام- الدخیل خمینی» بنده که آنجا تنها بودم چاره‌ای نداشتم جز اینکه با اشاره به آنها بگویم راه بیفتند وآنها را به پشت خاکریز راهنمایی کنم.


خودم را جدی و نترس گرفتم و انگشتم را روی ماشه اسلحه نگه داشتم و آنها را پشت خط آوردم. پس از اینکه عراقی‌ها ساکت شدند و نشستند، آنها را شمارش کردم؛ ١٢٣ نفر بودند. در راه برگشت، آقای استوار رضاقلی جلالی نی‌ریزی را دیدم. ایشان به من گفتند: شیری! با چه جرئتی داری اینها را می‌بری؟ نمی‌گویی حمله می‌کنند؟ گفتم آقای جلالی! اینها همه تسلیم شده‌اند، مشکلی نیست. ایشان گفتند‌ لااقل چند متر فاصله بگیر که بنده این‌ کار را کردم و با فاصله گرفتن از آنها همه را به پشت خط آوردم.


وقتی که عراقی‌ها را در پشت خاکریز مستقر کردم، جمله معروف آقا امیرالمؤمنین را به یاد آوردم که فرمودند: با اسیرکن مدارا. درهمین موقع بود که تانکری از اهواز پر از شربت خاکشیر رسید. چند کلمن پیدا کردم و به خود آنها اشاره نمودم و آمدند کلمن‌ها را پر کردند و همه آنها که خیلی خسته هم بودند، نوشیدند. از خوشحالی همه گریه می‌کردند. بعضی از آنها عکس‌ فرزندانشان را از جیبشان بیرون می‌آوردند و می‌بوسیدند. بسیار صحنه غم‌انگیزی بود. از خوشحالی و به خاطر رفتار این حقیر با خودشان بلند می‌شدند که دستم را ببوسند. در همین حین دوتا از نیروهای ایرانی آمدند و گفتند: اینها را به رگبار  ببندیم. گفتم: نمی‌گذارم. ‌گفتند: اینها دیشب برادرهای ما را شهید کردند. عرض کردم: دیشب فرق می‌کرد با امروز که هوا روشن است و اینها اسیر شده‌اند و همه تسلیم‌ند. پس سفارش آقا مولا امیرالمؤمنین (ع) چه می‌شود  که فرمودند:  با اسیر کن مدارا. 


که ‌آنها چیز دیگری نگفتند و قانع شدند و رفتند. نمی‌دانم عملم درست بوده یا نه؟ قضاوت با شما عزیزان.


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها