تعداد بازدید: ۱۰۰۵
کد خبر: ۶۴۰۴
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۰۴ - 2019 26 May
ماجراهای من و بی‌بی

بی‌بی همانطور که سنجاق زیر گلویش را سفت می‌کرد گفت:


- دختر، تو خو هنوز تمرگیدی!


- پاشم چکار کنم بی‌بی الان؟


- کَله ویسا! هرچی شکر بود بردن، خو پوشو نه!


- بی‌بی والا من سختمه وایسم تو ای صفا، تو رو خدا کوتا بیاین.


بی‌بی پشت چشمی نازک کرد و گفت:


- یعنی یی طوری میگه من روم نیشه انگا دخترِ نواب هنده! دختر آخه کی تو رِ می‌شناسه؟ اصن کی نیگا تو می‌کنه با اون قیافت؟ دِ زود باش همشِ بردن!
***
بی‌بی تا چشمش به صف شکر افتاد، گفت:
- اصن میگن هرچی قدیمیش بیتره! ای صفا منه یاد روزِی اول انقلاب مینازه... آخی؛ صف برنج، صف بنزین، صف روغن، کوپینـِی که میسدیم! آخی‌ی‌ی‌ی....


صف طولانی بود و با بی‌بی آخر صف ایستادیم. سعی کردم پشت به خیابان بایستم تا دوستی، آشنایی را نبینم اما مگر آفتاب می‌گذاشت؟


بی‌بی نگاهی به صف طولانی انداخت و گفت:


- نیگا، نیگا، هرچی آدم پولداره ویسیده تو صف، بعد ای دخترو میگه من روم‌نیشه! او زنو رِ مینی؟ هو که تا آرنجُش النگوئه، ای شوورش کویتیه، پولوشون اَ پارو بالا می‌ره. او یارو کچلو کارخونه دره. او مرد کوت آبیوام هف هش تا دنه مغازه دره... اینا که بویه رو بیگیرن، نیگیرن، بعد تو میگی من روم نیشه.


نیم ساعتی توی صف بودیم و چیزی نمانده بود نوبتمان شود که صاحب مغازه داد زد:


- وینَسین، وینَسین که شکر تموم شد!


بی‌بی نگاهی به من انداخت.


- چی چی میگه ننه؟


- هیچی بی‌بی، بعدِ نیم ساعت علّافی، حالا می‌گه برین که شکر تموم شد.


بی‌بی چادرش را دور کمرش پیچاند!


- تموم شد؟ باشه تا تموم بشه! میه شهر هرته؟ یَی ساعته بَرِ آفتو ویسیدیم، حالا تموم شد؟ خودشونه میکنم نرمِ قن!


- بی‌بی جان تو رو خدا آبروریزی در نیارین. ببینین همه پشت سریامونم رفتن.


- رفتن خو برن. اَ من میگن بلقیس نه برگ چغندر...


پشت در مغازه ایستاد، شروع کرد به کوبیدن در و گفت:


- مییِن درِ واز کنین یا درِ بییَرَم پویین؟


صاحب مغازه آمد پشت در...


- چی میگی حاج خانوم؟ ما تو ای محل آبرو داریم، ای کارا چیه؟ زشته به خدا...


بی‌بی به حرف آمد.


- زشت تویی با او قیافت! یَی ساعته ویسیدیم تِی آفتو که حالا ویسی منه نصیحت کنی؟ میری دو تا بسه شکر بری منو ای دخترو بیاری یه نه؟


صاحب مغازه نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی دید حریف بی‌بی نیست، رفت و چند دقیقه بعد با دو پلاستیک شکر برگشت...


شکرها را که گرفتم گفتم:


- خیل خب بی‌بی جون، بفرمایید، اینم ۶ کیلو شکر... بریم که پختیم.


- بیریم؟ کجا بیریم؟ هنو سه چار جوی دیه مونه. بویه بیریم اَ اونجام شکر بوسونیم. اینجا ایرانه، الکی خو نی، یهو دیدی شکر کلاً قط شد...


- شوخی میکنین بی‌بی...


- میه من با تو شوخی درم؟ فقط او پلاسیکو رِ بده من بیگیرم زیر لچِ چادُرُم تا کسی نبینه!
***
به سر کوچه‌مان که رسیدیم بی‌بی پا تند کرد....


- گلاب، زودباش دختر، بدو تا کسی ندیده بیریم تو خونه...


نفس‌نفس زنان پشت سر بی‌بی راه افتادم که ناگهان مش موسی سر راهمان سبز شد...


مش موسی نگاهی به شکرهای توی دستمان انداخت و رو به بی‌بی گفت:


- خیر باشه بی‌بی... چه خبره؟ این همه شکر برا چیه؟ حتماً جور همه‌ی همسایه‌ها رو شما کشیدین؟ چرا زحمت کشیدین؟ واقعاً شما یه دونه‌این  تو ای کوچه، خدا ازتون راضی باشه که برا همه شکر خریدین! بدین من، بدین من تا کمکتون بین همه پخششون کنیم!


***
فردا صب بی‌بی آمد بالای سرم...


- پابتمرگ گلاب که همه مرغارِ بردن!


گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها