بیبی همانطور که با پَرِ چادرش خودش را باد میزد گفت:
- آخرت بشه که تابِسونِ نامده، دره آتش اَ آسمون میا، چقد هوا گرم شده.
زبانش را تا ته داد بیرون و گفت:
- نیگا! درم اَ تشنگی می میرم.
- بیبی جون، گفتم که اگه حالتون خوب نیس، روزه نگیرین.
- خُبه، خُبه، جون چشات او دنیا تو مییِی جورِ منه میکشی!
- نمیدونم بیبی والا، هرطور راحتین.
- خیل خو، حالا بوگو بینم شو مِخِیم چیچی بُخوریم؟
- نمیدونم بیبی، میخواین براتون پلویی، چلویی، چیزی درست کنم؟
- دیم چِشُت اُفتید اَ ای چار کیلو برنجو و دو کیلو گوشتو؟ دختر، میفمی برنج و گوشت کیلو چنه؟ ماخام تیرناحق بخوری. میه دیه میشه چی درست کنی؟
نگاهی به بیبی انداختم.
- میخواین ماست بخوریم بیبی؟
- اَ صب تالا گشنگی خوردم که حالا ماس بخورم؟ ایَم حرفیه تو میزنی؟ والا تو سَقَط جونی، چار روزم که چی نخوری، هیش مرگیت نیزنه، من خو مث تو نیسم.
- ای بابا، خب چی بگم بیبی؟ چکار کنیم آخه؟
بیبی از سرِ جایش بلند شد...
- اگه باخام به خیال تو بیشینم خو بویه اَ گشنگی بیمیرم.
- کجا بیبی؟
- بتمرگ سرِ جات میام.
یکی دو ساعت بعد بیبی لبخندزنان آمد تو...
- چی شده بیبی؟ خوش خبر باشین.
بیبی پشت چشمی نازک کرد...
- فرداشو افطاری خونه شوکت دعوتیم. قرار شده سه شویی یَی بار یکی اَ همسایا بقیه رِ دعوت کنه.
- اِ، جدی؟ چه خوب بیبی. بعد نوبت ما یعنی شما، چه روزیه؟
- ننه، من بِرِی که دس و پوی نَدَرم، گفتم منه بذرین آخرین نفر!
دستهایم را مالیدم به هم...
- چقد خوب بیبی. خدا عمرشونم بده والا.
*****
از خانه شوکت خانم که آمدیم بیرون بیبی گفت:
- ووووووی، وووووی، حالا اُوْ گوشتم شد غذا؟ من خو اَ هی حالا دل درد شدم!
- چرا بیبی؟ اتفاقاً به نظر من که غذاش خیلیام خوب بود!
- تو خو ها! اَ نظر تو خو همه چی خوبه. کاهم که بریزن جلوت، بَهبَه و چَهچَه میکنی!!!
*****
سه شب بعد خانه عباسآقا دعوت بودیم.
بنده خدا حسابی تدارک دیده بود، اما هنوز درست و حسابی برای خداحافظی بلند نشده بودیم که بیبی گفت:
- یعنی بیریم؟
- بله بیبی، پس چی؟ همه مهمونا بلند شدن جز ما.
- یعنی دیه رنگینک نِییَرَن؟
- ای بابا، بیبی میخواستن بیارن که تا حالا آورده بودن. بریم دیگه.
- آخه افطاری بدون رنگینک خو نشد افطاری!
*****
در خانه سوسن خانم، بیبی از آب نجوشیده چای و در خانه اصغرآقا از غذاهای بدون نمک آنان ایراد گرفت...مهمانیها یکی پس از دیگری از پی هم میگذشت تا اینکه...
- بیبی جون برا فرداشب چه برنامهای دارین؟
- میه فرداشو چه خَوَره؟
- یعنی چی چه خبره بیبی؟ خب فردا شب افطاری نوبت شماس دیگه. چن نفر مهمون دارین؟ چی میخواین دُرست کنین؟ اصلاً برنامهریزی کردین؟
- اووووووه، حالا کو تا فرداشو؟
- یعنی چی کو تا فردا شب بیبی؟ شما حتی هنوز تصمیم نگرفتین چی دُرست کنین.
- دختر، چقد فک میزنی، حالا تا فرداشو یَی خاکی تو سرمون میریزیم...
*****
فردا صبح با داد و فریاد بیبی بلند شدم...
- وااااااای، وااااااای، مُردم...
- چی شده بیبی؟ خوبین؟
- نع، دَرم میمیرم.
- میخواین چایی نباتی، دارویی، چیزی براتون بیارم؟
- نه دختر، نه، کارِ من دیه اَ ای حرفا گذشته.
دو ساعتی که گذشت، داد و فریادهای بیبی بلندتر شد...
- ای بابا، بهتر نشدین بیبی؟
- نع، درم میمیرم.... واااااااای، مُردم....
- ای بابا، اینطوری باشه که فک نکنم بتونین شب مهمونی بگیرین پس!
- آخی، تف تو روم، نع نیتونیم! بویه یَی زنگی بری همسایا بزنی بیگی ایشالا بری سال دیه.
آهی عمیق کشیدم...
- چه حیف شد بیبی. همه همسایهها منتظرن... تازه مش موسام که تازه از سفر برگشته، همین یه ساعت پیش زنگ زد، گفت منم حتماً میام.
بیبی چند لحظهای ساکت شد و بعد هراسان بلند شد نشست...
- وووووی ننه، قدم مشموسی رو سرُم، رو چیشُم... اما اگه بقیه همسایا فمیدن مشموسی امشو اینجا بوده، من میدونم و تو...
گلابتون