دفاعم از پایاننامه که تمام شد تمام سالن کنفرانس دانشگاه برایم کف زدند! خیلی سریع کارهای بعد از دفاع را راست و ریست کردم و به سرعت به سمت خانه روان شدم! راستش را بخواهید خودم هم باورم نمیشد در این شرایط سخت اقتصادی و مشکلات مالی و بدتر از آن، دو تا بچه کوچک و همزمان کار روزانه خارج از خانه و امور داخل خانه، توانسته باشم مدرک فوقلیسانسم را با نمره کامل گرفته باشم!
وقتی به خانه رسیدم مادر شوهرم در حال پاک کردن و شستن میوه و سبزی بود و بچههایم داشتند بازی میکردند! خواهر شوهرم تازه به خانه ما رسیده بود و بیتوجه به گریه کودک خردسالش جلوی تلویزیون ولو شده و داشت از این کانال به آن کانال سیر و سلوک میکرد!
سلام کردم و سریع کیف و چادرم را به چوبلباسی آویختم و به کمک مادرشوهرم شتافتم! میوههای شسته شده را برداشتم و شروع کردم به خشک کردن و چیدنشان در میوهخوری.
سر از پا نمیشناختم. آه خدای من! بالاخره دفاع کردم و به درجه کارشناسی ارشد رسیدم! چیزی که سالها آرزویش را داشتم!
مادر شوهرم سبزیها را شست و شروع به سوا کردن پیازها از سیب زمینیها کرد!
لبخندی زدم و با افتخار بادی به غبغب انداختم و گفتم: من امروز دفاعم را با موفقیت انجام دادم و بالاخره فوق لیسانسم را گرفتم!
مادر شوهرم بدون توجه به حرفهای من نگاهی به پیازها انداخت و گفت: پیاز کیلویی ١٥ هزار تومان؟! پناه برخدا!
بعد پوزخندی زد و ادامه داد: اما پیاز هر چقدر هم که گران بشود در سبد میوهها جایی ندارد! پیاز پیاز است، چه ١٥ هزار تومان چه ١٥٠ هزار تومان!
از طعنه صریح و واضح او مثل یخ سفید شدم! انگار که خون در تمام بدنم لخته شده باشد!
سریع به خودم گفتم منظورش به من نبود! اتفاقی این صحبتش با صحبت من تلاقی کرد! ولی با پوزخند معنیدار خواهرشوهرم و خنده ناگهانیاش خیلی به من برخورد و فهمیدم حرفهای مادرشوهرم تیکه انداختن به من بوده است!
آن روز هیچ کس به من تبریک نگفت! ولی در دلم غوغایی مشترک از یک شادی بزرگ و یک بیکسی و غم بود!
منتظر بودم خواهرشوهرم و مادرش حرفی بزنند و چیزی بگویند تا من بتوانم تلافی این بیمهری و کملطفیاشان را بکنم!
در همین اوضاع و احوال دخترم که کلاس چهارم ابتدایی است جلو آمد و گفت: مامان... فرق بین حادثه و فاجعه چیه؟!
ناگهان لبخند شیطنتآمیزی بر روی لبهایم خانه کرد! نگاه معنیداری به اطرافیانم انداختم و طوری که بقیه بشنوند گفتم: ببین دخترم! شما تصور کن یک مادرشوهر و خواهرشوهری کنار هم لب استخر ایستادهاند! عروسشان رد میشود و آنها را هل میدهد داخل آب. به این میگویند حادثه!
اما وای به روزی که آن دو شنا بلد باشند و از آب زنده بیرون بیایند؛ که این میشود فاجعه!
حرفم که به اینجا رسید مادرشوهرم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و زد زیر خنده! جلو آمد و بغلم کرد و گفت: فوقلیسانس مبارکت باشه عروس گلم!
اما با کوبیده شدن در کوچه با صدای مهیب، دیگر خواهرشوهرم را ندیدم! خودم هم از خواب پریدم و یادم آمد مدرک سیکلم را هم به زور گرفتهام! خوب که فکر کردم متوجه شدم من اصلاً شوهر نکردهام که بخواهم مادرشوهر و خواهرشوهر داشته باشم! بیشتر که فکر کردم متوجه شدم ای بابا من که پسرم!
قربانتان غریب آشنا