بیبی همانطور که لباسهایش را میپوشید گفت:
- دوره زمونه بدی شده ننه. میگن هی دیشو خونِی غلام قُپسی رِ دُزد کَنّه! هرچی داشتن و نداشتنه وردُشتن بردُن. بدبخت غلام، میه کم قُپسِ چیاشه میرف! با هزار تا قرض و قوله، ای چیارِ اِسَدود. از بس قُپس چیاشه رف، خدا بدجوری زد تو سرُش!
- ولی به نظر من که ربطی به این چیزا نداره بیبی. همه چی گرون شده، خرج و مخارج رفته بالا، مشکلات اقتصادی زیاد شده، همینه که دزدیا و خلافا خیلی زیاد شده. شمام به نظر من بیشتر مواظب خودتون باشین.
- من؟ من دیه بری چه؟
- به خاطر همین چیزا دیگه. منظورم مواظب خونه و زندگیتون و ایناس...
بیبی همانطور که از در بیرون میرفت نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
- ایشالا خدا شفات نده تا ما یَی سوجِی بری خَنّه داشتاشیم!
*******
یک ساعتی از رفتن بیبی گذشته بود، اما خبری از او نبود. دو ساعت گذشت باز هم سر و کله بیبی پیدا نشد. سه ساعت که شد، دیگر کمکم نگرانش شدم...
بلند شدم و نیمنگاهی تا درِ کوچه انداختم اما نه، بیبی نبود که نبود...گوشی تلفن را برداشتم و به تکتک عموها و عمهها زنگ زدم اما نه، بیبی آنجا هم نبود...
*******
شب شده بود و کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که خبر مفقودیت بیبی را به بچهها بدهم که سر و کلهاش پیدا شد...
در را باز کرد و بیهیچ حرفی آمد گوشهی اتاق نشست....
-خوبی بیبی؟
بیبی نگاهم کرد...
- بیبی جان کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت... دیگه میخواستم کمکم به بچهها زنگ بزنم...
بیبی توی چشمهایم خیره شد. شروع کردم به تکان دادنش...
- ای بابا، بیبی جان، با شما هستما. میگم کجا بودین؟
*******
بیبی توی صورتم خیره شد و گفت:
-کیا بودن اونا؟
- کیا بیبی؟
- میگی یا پاشم تیلیفون کنم پلیس بیا؟
- ای بابا، چی میگی بیبی؟ حالتون خوبه شما؟
- من خیلییییی خوبم ولی مث ایکه تو بِیتری! میگم یا خودوت به زِبون آدمیزاد بوگو اینا کی بودن یا زنگ بزنم پلیس...
- بیبی جون من که نمیدونم شما چی میگین، اگه نمیخواین دُرُس حرف بزنین تا من برم پی کارم...
بیبی دستانش را جلو آورد و مچ دستانم را گرفت...
- تو چیشات که بذرم دربیری! نالهزده، حالا دیه نمک میخوری، نمکدون میشکنی؟ تا اعتراف نکنی همدَسات کیا هَسَن، نیذَرَم جُمب بخوری!
- ای بابا، همدستِ چی بیبی؟ چرا درست حرف نمیزنین؟
بیبی مچ دستم را ول کرد و دستانش را جلو آورد...
- مردهشور قیافه نحسُتِ بزنن، الان چیچی مینی؟
- یعنی چی، چیچی میبینی بیبی؟هیچی خو، دو تا دست!
- چِشِی کورشُدَته واز کن، دُرُس نیگا کن!
دوباره به دستهای بیبی خیره شدم...
- ای بابا میگم که هیچی بیبی. منظورتون چیه آخه؟
- النگوِی من کو؟
چند لحظه ساکت شدم...
- ای بابا، فروختینشون بیبی؟
بیبی محکم زد توی سرم...
- فروختم؟ دو تا موتوری اُفتیدن دمبالوم، اَ تو دَسُم به زور درُشون اُوُردن...
با تعجب زل زدم به بیبی...
- شوخی میکنی بیبی...
میه من با تو شوخی دَرم، تواَم ایطو خودته نزن کوچه علیچپ که همدسات بودن!
- ای بابا، خب به من چه بیبی؟
- چیطو من داشتم میرفتم، هی گفتی مواظب خودت باش، مواظب خودت باش، من خو میفَمم، تو یَی مرگی تو سَرُت بود که ایطو گفتی...
- من صحبتی ندارم بیبی... اگه واقعاً به من شک دارین، میخواین زنگ بزنین پلیس بیاد!
بی بی کمی فکر کرد...
- لازم نکرده پوی پلیسِ تو خونه من واز کنی، فقط به او رفیقاتم زنگ بزن بوگو، النگوا بدلی بودن، تا چیش تو و اونا کور شه!
گلابتون