دو ماهی میشود که پا به ١٩ سالگی گذاشته و حالا در همین اوان جوانی آمده تا مُهر طلاق را بر روی شناسنامهاش حک کند و به زندگی مشترک دو سالهاش خاتمه دهد.
دختر خاله و پسرخاله بودند. دوران کودکی را در کوچههای خاکی روستا گذرانده و همبازی بودند. اما بعدها خانواده رضا به شهر مهاجرت کردند و رابطهها کمتر شد.
رضا و زهرا این دخترو پسرخاله قد کشیدند و بزرگ شدند. زهرا ١٧ ساله بود که روزی خاله با یک روسری آبی به خانه آنها آمد. روسری را بر سر زهرا انداخت و او را عروس خودش معرفی کرد.
حس عجیبی درون زهرا پیدا شد. تا آن روز به ازدواج فکر نکرده بود. او رضا را همبازی دوران کودکی میدانست و حسی نسبت به او نداشت. خانواده هم خیلی تمایلی نداشتند. اما خاله ول کن نبود.
آنقدر در گوش خواهرش و زهرا خواند و برایشان از خوبیهای رضا گفت که آرامآرام نرم شدند.
اگرچه هر دو خانواده فامیل بودند و از یک طبقه اجتماعی، ولی فرهنگ خانوادگی آنها به واسطه چندین سال حضور خانواده رضا در شهر رنگ و بوی دیگری گرفته بود.
یکی دو ماه نامزد بودند. زهرا درگیر درس و مدرسه بود. به محض تمام شدن درس، یکی از روزهای گرم تابستان او را سر سفره نشاندند و بالای سرش قند سابیدند.
بعد از عقد در خانه خالهاش ماند. روزهای اول همه چیز خوب بود، اما به تدریج متوجه شد دخترخالهها به او به چشم تحقیر نگاه میکنند و او را به حساب نمیآورند.
مثلاً از خریدهای عقدش ایراد میگرفتند و او را دست میانداختند. اما او به خاطر آیندهاش سکوت میکرد.
میگوید: «مدتی بعد رضا هم رابطهاش با من سرد و سردتر شد. از همه چیز بهانه میگرفت. از غذا خوردن من گرفته تا لباس پوشیدنم. میگفتم شاید بتوانم به تدریج مطابق میل او رفتار کنم ولی او روز به روز از من بیشتر دوری میکرد. حتی خالهام که حس میکردم تکیهگاه من است مرا تنها گذاشت».
نفسی تازه میکند و میگوید:
«رضا آدم شکاکی بود. اجازه نمیداد تنهایی خرید کنم یا بیرون بروم. حتی وقتی میخواستم برای دیدن خانوادهام به روستا بروم اجازه نداد بروم تا این که خودش همراه من آمد و چند ساعتی ماندیم و برگشتیم».
از شغل رضا که میپرسم میگوید:
«کار ثابتی نداشت. کارگر بود و با یکی از دوستانش کار اجاره میکردند. صبح که از خانه بیرون میزد، غروب برمیگشت. حوصله نداشت با هم بیرون برویم. حتی روزهای تعطیل هم بیشتر در خانه میماندیم. از چهار دیواری خانه خسته شده بودم و دلم پر میزد برای روستا، برای مادرم».
کمی جابهجا میشود و میگوید: «مدتی که به این منوال گذشت من هم بهانه گرفتم که حوصلهام سر رفته و میخواهم به روستا بروم و سری به مادرم بزنم. اول میگفت کار دارم. بعد هم گفت نمیتوانم. اصرار من که بیشتر شد با کمال وقاحت جلوی من ایستاد و گفت: نکند آنجا کسی منتظر توست.
این را که گفت تمام بدنم لرزید. اصلاً انتظار چنین حرفی را نداشتم. از درون فرو ریختم.
از آن روز به بعد اجازه نمیداد زیاد به مادرم زنگ بزنم. اما من آبروداری میکردم و چیزی به خانوادهام نمیگفتم.
یکی دو بار هم که پدر و مادرم به شهر آمدند دم نزدم. اگرچه مادرم یواشکی به من گفت که غمی در چهره داری. اما من کسالت جسمی را بهانه کردم».
تازه سهچهار ماه از عقدشان گذشته بود. زهرا از زندگی جدیدش خسته و دلسرد بود. او هم مثل هر دختر دیگری عشق و محبت را دوست داشت؛ ولی رضا از او دریغ میکرد.
«کمکم دعواها بالا گرفت و رویمان به روی هم باز شد. حتی خاله هم وارد دعوا میشد و دربرابر من جبهه میگرفت. از طلاق میترسیدم؛ از آینده. دیگر راهی برایم نمانده بود. یک روز خالهام به مادرم تلفن کرد و از او خواست بیایید دخترتان را ببرید.
غرور من جریحهدار شده و دلم شکسته بود. به ساعت نکشید که پدرم آمد و دست مرا گرفت و برد».
بعد از آن بود که چند نفر واسطه شدند ولی زهرا دیگر زیر بار نرفت.
حالا مادرش میگوید: نمیخواهم آشتی کنند و عروسی بگیرند. دوست ندارم پای بچهای بیگناه به زندگیاشان باز شود.
زهرا قصد دارد مهریهاش را ببخشد و جانش را آزاد کند.