از خواب که بیدار شدم، بیبی صدای خروپفش بلند بود. عجیب بود. بیبی هیچوقت بعد از نماز صبح خواب نمیرفت.
رفتم بالای سرش و شروع کردم به تکاندادنش.
- بیبی... بیبییییی...
منتظر غرغرهایش بودم اما بیبی به آرامی چشمانش را باز کرد و خیره شد به من...
نگاهش کردم...
- بیبی...
دوباره خیرهخیره نگاهم کرد...
- شما؟
- با منی بیبی؟
- بیبی کیه؟ کی هسی تو؟ اینجا چکار میکنی؟
- منم بیبی جون. گلاب...
دستم را گذاشتم روی سرش...
- خوبی بی بی؟ تب نداری؟
دوباره نگاهم کرد...
- شما؟
- ای بابا، شوخیت گرفته بیبی؟ یعنی چی شما شما؟ من گلابم دیگه. نوهتون. فک کنم شوخیتون گرفته.
- شوخی چیچیه دختر؟ تو اینجا چکار میکنی؟ اصن اینجا کجا هه؟
- اینجا خونتونه بی بی جون. منم گلابم. اومدم پیشتون که شما تنها نباشین. یادتون نیس؟
- نع...
- جدی میگی بیبی؟ واقعاً یادتون نیس؟
نگاهش را از گلهای قرمز قالی گرفت و دوباره خیره شد به من...
- شما؟
- ای بابا... دوباره میگه شما! میخواین زنگ بزنم بچهها بیان اینجا بیبی؟
- بچهها کیان؟
- بچههاتون دیگه بیبی جون. پسرا و دخترا. میخواین زنگ بزنم بیان اینجا؟
- تو کی هسی؟
با نگرانی گوشی تلفن را برداشتم و به تکتک بچههای بیبی زنگ زدم... به یک ساعت نکشید که همهاشان ریختند توی خانه. فکر کردم بی بی بچه ها را ببیند حالش بهتر میشود اما نه، بیبی انگار واقعاً فراموشی گرفته بود.
عمو آخرین نفری بود که از در آمد تو...
تا آمد، رفت و دو زانو جلوی بیبی نشست.
- ننه، خوشی؟ منم حشمت!
بیبی چشم تو چشم نگاهش کرد...
- شما؟
- بع، دَسوت درد نکنه ننه! دیه حالا ما غریبه شدیم؟
دست انداخت دور گردن بیبی...
- قربونُت بشم ننه، دورُت بگردم الهی...
بیبی دادش بلند شد...
- خَجِلت بکَش. حیا کن. چیچی اَ جونُم مِخِی؟ من همسن نَنَتم، میه خودوت خواهر مادر نَدَری؟ مگه ناموس نَدَری؟
عمو حشمت با تعجب زل زد به بیبی...
- ننه، منم! بَچَت! حشمت! نشناختیم؟
رفتم کنار عمو حشمت نشستم و دستم را گذاشتم روی شانه بیبی...
- بیبی جون، این عمو حشمته، نشناختینش؟ هر روز سراغشو میگرفتینا!
شانهاش را تکان محکمی داد و دوباره نگاهم کرد...
- شما؟
*******
خلاصه چند روزی دور و بر بیبی حسابی شلوغ بود. این میرفت، آن میآمد. آن میرفت، دیگری میآمد تا اینکه...
بتول خانم و دو تا عمه خانه بیبی بودند و تازه تعریفهایشان گل انداخته بود.
بتول خانم گفت:
- بیچاره مش موسی، اونم دیه دره میره!
بیبی زل زد به دهان بتول خانم و نشست روبرویش...
- مش موسی؟ کجا؟
چهار نفری با تعجب خیره شدیم به بیبی و من گفتم...
- بیبی جون شما مگه مش موسی رو میشناسین؟
بی بی خودش را جمع و جور کرد...
- نع، کی هس!
همه ساکت شدند که دوباره دلش طاقت نیاورد.
- بتول نگفتی مش موسی دره کجا میره؟
بتول گفت:
- اِه، بیبی جون منو شناختین؟
- بیبی نگاهی به من کرد...
- ای چی میگه گلاب؟
لبخندی زدم...
- اِههههه بیبی جون انگار خوب شدین خداروشکر. شما الان مارو شناختینا!
- اَی زهرمار، تیرناحق، میه ماخاسی نشناسموتون؟ میگم مش موسی ماخا کجا بره؟
دوباره چهار نفری به بیبی زل زدیم...
- یعنی شما هیچیت نیس بیبی؟
- نع، نع، چه مَرگُمه؟ من هیشطورُم نیس.
عمه بشکنی زد...
- حالا که حال ننه خوب شده بویه زنگ بزنیم همه بچا بیان جشن بیگیریم.
- بیبی اخمهایش را کشید توی هم...
- جشن بخوره تو سرِ اول و آخرتون. میگم چرا جُواب منه نیدین؟ مش موسی دره کجا میره...
بتول خانم به حرف آمد...
- ای بابا. هیچ جا بیبی، هیچ جا، داره میره زیارت، چون داره تنها میره، دلم براش میسوزه...
سکوت عمیقی در اتاق حکمفرما شد...
رفتم نشستم جلوی بیبی و بغلش کردم...
- بیبی چقد دلم براتون تنگ شده بود. برا همه چیتون، غرغراتون، اَخماتون... همه چی؟
خودش را از بغلم کشید بیرون و خیره نگاهم کرد...
- شما؟؟؟؟؟!!!!!
گلابتون