جلوی خودپرداز بانک ایستاده بودم تا چند قبض آب و برق و تلفن و گاز را پرداخت کنم! جلو خودپرداز خیلی شلوغ بود! آقای سن بالایی که موهای پر پشت و سفیدی داشت نوبتش شد و کارتش را وارد دستگاه خودپردار کرد!
خیلی آرام و خونسرد بود! چند جوان که معلوم بود خیلی کم حوصله هستند و عجله هم دارند شروع به نچنچ کردند! اما پیرمرد بدون توجه به عجله نابجای آنها خیلی ریلکس شروع به کار با دستگاه خودپرداز کرد!
خانمی که کنارم بود آرام سلام کرد! نگاه که کردم دیدم ننه حمید همسایه قدیمی است! احوالپرسی کردیم و از اوضاع زندگیش پرسیدم!
خندید و گفت: الهی شکر همه چی خوبه؛ برای حمید هم زن گرفتم!
بعد چادرش را جلوی دهانش گرفت و یواشکی گفت: فرشته دختر مشت اکبر ته کوچه رو براش گرفتم!
- همون که بهش میگفتیم مشتاکبر ته کوچهای؟!
- بچگیهای فرشته یادت هست؟
- آره یادش بخیر. هر موقع غذا ماکارونی داشتن میومد داخل کوچه و میگفت: ما امروز برنج دراز داریم!
- آره اگه بدونی فرشته الان چهجوری خودش رو میگیره و چه قُپُسایی میره! انگار کیه!
هر دو با صدای بلند زدیم زیر خنده! پیرمرد که گویا از صدای خنده ما حواسش پرت شده بود برگشت و به اعتراض سری تکان داد و کارش را دوباره شروع کرد!
صدای نچ نچ جوانهای درمانده در صف دوباره بلند شد!
یکی از آنها رو به پیرمرد کرد و با لهجه نیریزی گفت: حاجی دکمه زردو رِ بزن! بوگو مِخِی چکار کنی تا برات بکنم!
دلم برای پیرمرد سوخت! با خودم گفتم لابد بلد نیست از دستگاه خودپرداز استفاده کند! کاش یکی از آن جوانها کمکش میکرد تا زودتر نوبت ما میشد!
پیرمرد عینکش را جابهجا کرد و در حالی که کمی عصبانی به نظر می رسید قطع عملیات را زد و گزینه انگلیسی خودپرداز را انتخاب کرد و کل عملیات بانکیاش را انگلیسی انجام داد و در بهت و حیرت جوانهای عجول و کم صبر، کارتش را برداشت و در جیبش گذاشت!
موقع رفتن نگاهی به من و ننه حمید انداخت و با لبخند مرموزی گفت: گاهی وقتها جلوی بعضیها یک قپسی لازم است!
بعد رو به جوانهای عجول و خود شیفته داخل صف کرد و گفت: اگر به جای وقتگذرانیهای الکی در کوچه و خیابان، چهار تا کلمه زبان تمرین میکردید تا به سن من میرسیدید به چند زبان مسلط بودید! من پنجاه سال قبل مهندسی ساختمانم را از انگلستان گرفتهام!
پیرمرد دور شد و من متوجه نشدم ننه حمید در ازدحام جمعیت کجا رفت! آدم جالبی است. یادم میآید ننه حمید هروقت میخواست انباری پر از وسایل کوچک و بزرگ خانهاش را تمیز کند میآمد در کوچه و فریاد میزد مار مار...! یک مار رفته داخل انباری ما! بعد ملت سادهلوح جمع میشدند و برای کمک به پیرزن و پیدا کردن مار، کل وسایل انباری را بیرون میآوردند و در حیاط میچیدند ولی هیچ ماری پیدا نمیکردند! بعد هم انباری را تمیز میکرد و به ریش همه میخندید!
قربانتان غریب آشنا