چندماهی میشد که وضع بازار خراب شده بود؛ ولی محمد کاسبکاری بود که نمیتوانست با این وضع کنار بیاید. در مرامش نبود که اجازه دهد وضع خراب بازار او را از کار و کاسبی بیاندازد و بیپولی بر او فشار آورد. به هر دری زد و هر معاملهایکرد تا بتواند لقمه نان حلالی سر سفره زن و بچهاش بگذارد.
در یکی از روزهای گرم تابستان، محمد یکی از دوستانش به نام ناصر را در خیابان میبیند. مینشینند و با هم از هر دری صحبت میکنند. او که در یکی از شهرهای مرزی زندگی میکرد، از وضعیت خوب بازار سنگ آنجا حرف میزند و پیشنهاد میدهد که با هم معامله کنند. محمد با وجود این که از چک و قانون آن اطلاع کامل داشته، اما متأسفانه به دلیل اعتماد بیش از اندازه، سَرسَری وارد معامله میشود. خودش میگوید: «چکی به مبلغ ٣٠٠ میلیون تومان از ناصر و حدود ٤٥٠ میلیون تومان چکهای مشتریانی را که او معرفی کرده گرفتم تا برایشان از نیریز سنگ بخرم و به کرمانشاه بفرستم. خودم هم متوجه نشدم چرا بدون هیچ شناخت و تحقیقی چکها را امضاءکردم. در حالی که میدانستم این مبلغ نزدیک به ٧٥٠ میلیون تومان میشود و من این مبلغ را در حسابم نداشتم، اما پشت چکها را امضاء کردم. با اعتبار و آشنایانی که در شهرستان داشتم، سنگهای سفارشی را خریدم و بابت پرداخت حساب آنها چک دادم.
اما متأسفانه هیچ کدام از چکهای مشتریان پاس نشد. پولی نداشتم که آنها را نقد کنم، مجبور شدم از طریق گرفتن وامهای هنگفت و قرضکردن از دوست و آشنا و فروش ملک و اموال، شروع به پاس کردن چکها کنم. با خودم میگفتم آنها که دادند، وام و قرض و قولهها را پرداخت میکنم. اما متأسفانه اولین چک بعد از ششماه رسید. با ناصر که تماس گرفتم، گفت فردا واریز میکنم. فردا گفت پسفردا، یکماه، دوماه، ششماه گذشت؛ اما پرداخت نکرد. تا این که سهسال امروز و فردا کرد و خبری از پاسکردن چکها نشد. دست آخر هم گوشی را خاموش کرد و از آن محل رفت و من دیگر هیچ نشانی از او نداشتم.»
سرش را بین دستانش میگیرد و ادامه میدهد: «مال و اموالم رفت و من مانده بودم با٥٨٠ میلیون تومان بدهکاری. دیگر نه میتوانستم وامی بگیرم و نه چیزی برای فروش داشتم. از همه بدتر که دیگر نشانی و شماره تماسی هم از ناصر نداشتم. »
محمد عزمش را جزم میکند و بدون این که نشانی ناصر را بداند، راهی کرمانشاه میشود. هفت ماه آواره غربت میشود. از این شهر به آن شهر، از این محل به آن محل. ولی انگار نه انگار چنین شخصی وجود داشته تا این که با هزار پارتی و آشنا و پیگیریهای مکرر، نشانی از ناصر میگیرد و متوجه میشود او فرار کرده و درکرج زندگی میکند. در آن شهر بزرگ با ٩-٨ روز دوندگی و کاغذبازی، موفق میشود حکم جلبش را بگیرد و ناصر را روانه زندان کند. الان نه ماه است که ناصر در زندان است و قرار شده بدهیهایش را بپردازد.
محمد سرش را بین دستانش میگیرد و میگوید: «وقتی برایت مشکلی پیش میآید، آن وقت است که میتوانی دوست و دشمن خود را بشناسی. خیلی از همشهریان میتوانستند به من کمک کنند. اما متأسفانه همه آنها چکها را به اجرا گذاشتند؛ در حالیکه میدانستند من این پول را ندارم و باید صبر کنند تا من از ناصر بگیرم.»
محمد میداند که اشتباه کرده است، میداند که نباید ضامن میشد. میگوید: «تنها چیزی که حالا تجربه کردهام، این است که به هیچ عنوان نباید ضامن کسی شوی و پشت چک را امضا کنی. زیرا وقتی که قبول کردی، باید فکر همه چیزش را هم کنی.
باید از قانون چک آگاهی کامل داشته باشی و طرف معامله را بشناسی، چند نشانی و شماره تلفن از خودش و دوروبریهایش داشته باشی و بعد طرف معامله بروی.»
محمد اما خودش را نباخته و میگوید: «هر اشتباهی یکتجربه است. من از آن روز به بعد هرگاه بخواهم معامله کنم، سعی میکنم اول آن مبلغ را آماده کنم و بعد چک بدهم. تا پول در حسابم نباشد، به فکر خرید جنس هم نیستم. درست است که اشتباه کردم و اشتباه من هم این بود که از روی آبرو و اعتباری که در شهر داشتم، اول سنگ را خریدم و بعد چک از آنها گرفتم و امضاء کردم.»
محمد هم توصیهای هم به کاسبان و فعالان اقتصادی دارد و آن این است که اگر با چک معامله میکنند، در صورتی که پشتوانه مالی ندارند، با دادن چک معامله را تمام نکنند. چرا که هیچ کس قابل اعتماد نیست. اول تحقیق کنند و ضمانتنامههای معتبر بگیرند و بعد چک بکشند.