از یک هفته به عید مانده، خدابیامرز مادرم دست به کار خانهتکانی میشد. به کمک من و برادرم، دو سه قالی رنگ و رو رفتهای که از بابابزرگ به ما ارث رسیده بود، جمع میکرد و «کلحسین» هم که از چهرههای نامی محله بود و همیشه آب از چک و چیلش روی پیرهن چرب و چرکینش میچکید، آماده بود که قالی را برای تکاندن به خارج شهر ببرد.
مادرم حصیر کف اتاق را که بوی نم مخصوصی میداد جمع میکرد و بیرون اتاق قرار میداد. آنگاه موهایش را در یک روسری میبست و بعد شروع میکرد.
وسواسی عجیب در جاروکردن داشت. تا تمام اتاقها را پاک نمیرُفت، به کار دیگری نمیپرداخت و برایمان میخواند:
صفای هر خونه آب است و جارو
صفای هر زنی چشم است و ابرو
نظرش همیشه این بود: آدم یا نباید کاری را قبول کند، یا اگر قبول کرد باید پایش بایستد و به انجامش برساند که دیگه جای حرفی برای کسی باقی نگذارد.
با چوب بلندی که کهنه پارچههای زیادی به سرش بسته بود، دیوارها و سقف اتاق را پاکیزه میکرد. کنترهها را میگرفت «کنتره (KENATRE)» و بعد شروع به شفافکردن شیشهها میکرد.
در این مدت من و برادرم میبایست بیرون از اتاق باشیم. حق داخل شدن نداشتیم. اگر خطایی از دستمان سر میزد، صدایش بلند میشد که الهی پای هر دوتون قلم بشه! این طرفها آفتابی بشوید، هر دوتان را بلال میکنم!
از حرفهای او رنجشی به دل راه نمیدادیم. تنگ ظهر کلحسین قالیها را میآورد و دوباره کف اتاق فرش میشد. درِ اتاق را بسته از پلهها پایین میآمدیم.
سراسر حیاط را آفتاب مال خود کرده بود. مادرم دست و رویش را میشست، سینهکش آفتاب مینشست و همانطور که به آسمان آبی نگاه میکرد قلیان میکشید و خستگی کار را از تنش بیرون میکرد.
فردا نوبت تمیزکردن شیرینیخوریها بود که در خانه ما سالی یک مرتبه مورداستفاده قرار میگرفت. از آن به بعد مادر به لباسهای ما میرسید.
آن سال اوضاع روبراه بود. از حیث لباس سر و سامان داشتیم. این ترانه را در کوچه یاد گرفته بودیم. بچههای محله میخواندند:
عید آمد و ما لختیم/ دیشب به بابام گفتیم
هم لُندید و هم غُندید/ انگار به... گفتیم
نمیدانم این ترانه چه تأثیری روی پدرم گذاشت که همان روز دستم را گرفت و به بازار وکیل برد و در برگشتن یک دست کت و شلوار فاستونی خاکستریرنگ زیر بغل داشتم.
قرار شد برای برادرم هم کت پدرم را ایر اورو (IR-URU) این بر و آن بر کنند. در عوض تصمیم داشتند برایش اُرسی «کفش» بخرند ولی من هم بیکار ننشستم. با حربه گریه جلو آمدم و سرانجام گریه کار خودش را کرد و قرار شد از کفشهای نو، من هم بهرهمند شوم.
فردا عصر به اتفاق مادرم به بازار ارسیدوزها رفتیم و آنقدر از این دکان به آن دکان حواله داده شدیم تا سرانجام موفق به خریدن دو جفت کفش سیاه رنگ بدقواره شدیم، آنچه بود برای ما تازگی داشت.
از آن به بعد بساط پختن نان شیرین در خانه ما پهن میشد که کلی برایش ذوق میکردیم.
فردای آن روز که پیش از عید بود، بازارچه محله شکلی دیگر به خود میگرفت. بقالها گونیهای برنج، نخود، لوبیا و عدس را کنار هم ردیف کرده بودند و روی آنها به طور ضربدر تخم مرغ رنگ کرده نشانده بودند.
تنها دکان سبزیفروشی محله به طرز زیبایی آراسته شده بود. تهپیازها را با رنگهای گوناگون در آورده و میان سبزیها جا داده بودند. تربچه نقلیها آدم را از دور به طرف خودشان میخواندند.
آمحمد عطار خوانچهای بیرون گذاشته بود و در آن بوخوش «اسفند» و شمعهای رنگارنگ گذاشته، دقیقهبهدقیقه مشتی بوخوش در آتش میریخت، صلوات میفرستاد و بلند میخواند:
بدو بیو بوخوشت بدم / یراق و آتیشت بدم
از همه بهترت بدم/ از همه بیشترت بدم
صل علی محمد، صلوات بر محمد
تمام بازارچه معطر بود. همه جا بوی عید میآمد. فریاد دکاندارها که میخواستند کالاهایشان را به مشتریان بنمایانند، از اول بازارچه تا آخر آن شنیده میشد.
بازارچه صفایی یافته بود که آرزو داشتم همیشه حفظ میکرد.
شب سال تحویل تا دیروقت نشسته بودیم ولی سرانجام خواب بر تلاش ما خندید و دروازه چشمهایمان روی هم افتاد.
شرط کرده بودیم که هنگام تحویل سال بیدارمان کنند.
نزدیکیهای سالتحویل مادر صدایمان کرد. بلند شده پیراهن نومان را تند و تند پوشیدیم. مادر معتقد بود که هنگام تحویل سال حتماً باید لباس نو به تن داشته باشیم.
به هر کداممان سکهای داد که در دست بگیریم. سفره عید پهن بود. هفتسین در سفره چه خوش نشسته بود. تخممرغی رنگین لمیده بر آینه در سفره بود که میگفتند هنگام تحویل سال آرام به حرکت میآید. بشقاب هفت درست قرینه آینه قرار داشت. تُنگی که در آن دو ماهی قرمز بالا و پایین میرفتند، پایین سفره بود. پدرم بالای سفره نشسته بود و ظرف شیربرنجی را هم میزد و زیر لب دعای تحویل سال را میخواند.
ما هم دو زانو پایین سفره نشستیم و نگاهمان برای هر لحظه روی یکی از خوراکیها دوخته میشد.
مادرم بزککرده کمی دورتر از ما نشسته، زیر لب کلماتی را زمزمه میکرد که برایمان نامفهوم بود.
شمعهای رنگارنگی که همان روز برایمان خریده بودند، لحظات واپسین حیاتشان را میگذرانیدند. حالت پرشکوهی که آن شب داشت، از آن به بعد کمتر به سراغمان آمد.
صفیر چند گلوله از دوردستها شنیده شد.
مادرم بود که گفت: سال تحویل شد. آنگاه از ما خواست که دست پدر را ببوسیم. پیش از آنکه این دستبوسی به خاطر احترامی که حقاً سزاوارش بود باشد، بیشتر مربوط به پولی بود که میبایست به عنوان عیدی به ما بدهد.
آنگاه مادر شمعها را با برگ نارنج خاموش کرد و به هر یک از ما یک کلوچه و مسقطی داد تا دهنمان را شیرین کنیم.
صبح وقتی از خواب بلند شدیم، مادرم چای میخورد و صورت بشاشش، شادیاش را میرساند. پدرم عیدی ما را داده بود. از تصور عیدیهایی که در آینده گیرمان میآمد قلباً شاد بودیم. دلهایمان غنج میزد.
مادرم که خوشحالی ما را دید گفت: والله، بالله عید هم برای بچهها خوبه، تو را به خدا نگاه کن از خوشحالی روی پا بند نیستند.
از پوشیدن لباس نو، خوشحالی فراوانی در خود احساس میکردم. در طول زندگیام اولین بار بود که کت و شلواری نو، اندامم را در خود میگرفت. زیرا تا سال پیش مرتباً لباسهای کهنه پدرم نصیبم میشد. تصمیم گرفتیم ابتدا به خانه عمه برویم.
کت و شلوار را به کمک مادر پوشیدم. اقرار میکنم که در آن خندهآور نشان داده میشدم. هر کس با یک نظر مرا مینگریست خوب میفهمید اولین بار است که لباس نو پوشیدهام.
مادرم دو دستمال کرپ سفید که گوشههایش را گلدوزی کرده بود در جیبهایمان چپاند و از ما خواست که حرکت کنیم. عجیب آن که برای رفتن میلی در خود نمیدیدم. دیگر آن شادی قبلی در من نبود. آرزو میکردیم لخت لخت ما را به کوچه میفرستادند.
لباس نو بر تنم زار میزد. سرانجام مادر بود که ما را از خانه بیرون کرد. کفشهایم هم به نوبه خود دردسر تازهای بودند. برادرم که قبل از من در کوچه ایستاده بود راه افتاد. من هم به دنبالش.
نمیدانم چرا هر چند قدمی که برمیداشتم نظری به کفشها میانداختم. گاهی فکر میکردم اگر دستهایم را در جیب کت فاستونی خاکستری رنگم فرو کنم وضع بهتری خواهم داشت ولی هر چه میکردم از تشویش خاطرم نمیکاست. برادرم بیخیال روی قلبههای کف کوچه قدم برمیداشت.
صدای تلقتلق کفشهایمان روی سنگفرش کوچه طنینانداز بود. نگاههایمان سرگردان هر زمان به صورت عابری آشیان میگرفت. برادرم گاهگاهی مشتش را باز میکرد و سکهای را که پدرم بهش عیدی داده بود مینگریست. در آن زمان نوعی احساس بدبینی به من دست داده بود. خودم خودم را میخوردم. بی جهت لجم گرفته بود.
در بخش پیشین از زبان راوی داستان که پسرکی است، از اسفند سالهای دور گفتیم. خانهتکانیها و عید که رنگ و بویی دیگر داشت.
از پسری گفتیم که با اصرار، پدرش برای او کُتی میخرد و پس از تحویل سال، با برادرش راهی خانه عمه میشود... و اینک بخش پایانی داستان:
سرانجام به خانه عمه رسیدیم. درِ خانه باز بود. ولی هیچکدام نمیخواستیم داخل خانه شویم. هر دو رودربایستی میکردیم.
سرانجام وارد خانه شدیم. بوی بوخوش «اسفند» در تمام حیاط پیچیده بود. چند دانه نارنج طلایی رنگ در میان شاخ و برگ تنها درخت نارنجی که در خانه دیده میشد جلوهگری میکرد.
صدای عمه و شوهرش از داخل اتاق شنیده میشد.
برای رسیدن به اتاق میبایست پلههایی را که پیشرو داشتیم بالا رویم. لحظاتی بعد در درگاه اتاق بودیم. هر دو با هم سلام کردیم. عمه خوشحال شد، ولی قیافه شوهرعمه از پشت عینک ذرهبینیاش ابداً تغییر نکرد.
در مدتی که من و برادرم مشغول بیرون آوردن کفشهایمان بودیم شوهر عمه زل زل ما را میپایید. خوب نشان میداد که از ورود ما در آن موقع صبح ناراضی است، ولی دیگر از این حرفها گذشته بود. کفشها را درآوردیم ولی کفش برادرم بندهایش باز نمیشد.
سرانجام با فشار کفشهایش را از پا بیرون کشید.
همانطور که مادر به ما یاد داده بود میباید اول دست شوهرعمه را ببوسیم، بعد دست عمه را. آنگاه سال نو را تبریک بگوییم.
حالا شوهرعمه بیخبر از ما تریاک میکشید. دولا شدم و دستهای لاغر و کشیدهاش را بوسیدم.
انگشتانش شباهت عجیبی به قلمهای تریاکی داشت که پیش رویش بود.برگشتم و دست گوشتالود و نرم عمه را هم بوسیدم. عمه هم در عوض رویم را بوسید. با اینکه از این وضع دلخور بودم سال نو را هم تبریک گفتم، سلامتی شوهرعمه و عمه را از خداوند آرزو کردم. خیال میکردم برادرم پشت سرم منتظر است که وظیفهاش را انجام دهد، ولی وقتی متوجه او شدم، خیلی مؤدب چهارزانو کنار دیوار نشسته بود و به تنها عکسی که به دیوار نصب بود، نگاه میکرد.
عکس جوانیهای شوهرعمه را نشان میداد که میخندید. رفتم کنارش نشستم. با آرنج به پهلویش زدم. او را متوجه کردم، ولی در آن لحظه دنیای دیگری داشت. عیدی پدرم هنوز در دست عرقکردهاش دیده میشد. شوهرعمه یک چای قندپهلو بالا کشید و بست دیگری را روی وافور چسباند.
از در و دیوار احساس غریبگی میکردم. زمانی در خود فرو میرفتم و زمانی نگاه سرگردانم این طرف و آن طرف میچرخید. چشمم به عکس شوهرعمه که افتاد، احساس کردم به من میخندد، چه جور هم!
کممحلی شوهرعمه برایم گران تمام میشد، گویی وجود ما را به هیچ گرفته بود. کوچک بودیم اما حقیر نبودیم ...
داشت گرمم میشد... از خودم بدم میآمد...
بیرون گنجشکها را میدیدم که سر و صدا میکردند. شوری داشتند و حالی. شادیشان دنیا را برداشته بود. به گنجشکها حسودی میکردم.
عمه با یک سینی شیرینی وارد شد. ظرف شیرینی را جلومان گرفت.
- بفرمایید.
بعد احوال پدرم را پرسید. گفتم: از لطف شما بد نیستند، آنها هم خدمت میرسند.
عمه گفت: خدمت از ما... آنها پا بگذارند، ما چشم میگذاریم و پشت سرهم اصرار که بخورید، گرچه برادرم تاکنون دوسه کلوچه از ظرف برداشته بود، ولی من هنوز لب به هیچ چیز نزده بودم. سرانجام عمه ظرف کلوچه و مسقطی را جلوم گرفت. کلوچهای برداشتم و در پیشدستی گذاشتم.
عمه گفت: سِیل کن تو را به خدا چه بچههای کمرویی، درست مثل کاکام.
گرچه این کلمات را خطاب به شوهرش میگفت، ولی او بیتوجه همچنان مشغول بود.
عمه هم که چنین دید، لبهایش را به عقب ورچید، شانههایش را بالا انداخت و باز بنای تعارف به ما را گذاشت.گرچه میلی به خوردن شیرینی در خود نمیدیدم، ولی عاقبت کلوچه ای در دهن گذاشتم.
عمه دستمالهایمان را گرفت، مقداری شیرینی در آن گذاشت. آن را گره زد و به دستمان داد.
بخوبی میدیدم هر دانه از شیرینیها را که در دستمال میگذاشت، درست مثل اینکه ذرهای از وجود شوهرعمه را با مقراض میچیدند. قیافه شوهرعمه هر لحظه ترسناکتر میشد. تعجب میکردم که چرا در آن زمان عکسالعملی نشان نمیداد.
بلند شده کفشهایمان را پوشیدیم. خداحافظی کردیم. هنوز به ما عیدی نداده بودند. عمه با شوهرش جر و بحث داشتند.
راستش ما هم عجلهای برای رفتن نداشتیم. برادرم عمداً خودش را در پلهها معطل میکرد. هر لحظه نگاهمان با وضع عجیبی درهم میآویخت. عیدی گرفتن جزء برنامه ما بود. اکنون به حیاط رسیده بودم، احساس نوعی آرامش میکردم، چون از زندان شوهرعمه نجات یافته بودم. در همین موقع صدای شوهر عمه را شنیدم که با خشم میگفت: زن مگر روی گنج نشسته بودم؟ یا شیرینی یا پول!
صدای عمه خاموش شد. خانه را ترک کردیم...
قیافه ما در آن لحظه درهم و عصبانی بود. سگرمهها تو هم، احساس تلخی داشتیم. در همین هنگام دستمال برادرم باز شد و شیرینیها کف کوچه پهن شد. بدون آن که برگردیم و به آنها بنگریم، راهمان را به طرف خانه ادامه دادیم.