تعداد بازدید: ۱۴۴۵
کد خبر: ۶۰۶۱
تاریخ انتشار: ۲۶ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۸:۱۱ - 2019 17 March
زبونُم‌لال، زبونُم‌لال

یکی از پسر دایی‌های بنده که تازه هم نامزدی کرده وکیل یک شرکت بزرگ و معتبر حسابداری است!


دیروز صبح زود برای یک مشورت حقوقی با او، به دفتر شرکتشان رفتم!


شرکت به دلیل حجم کار پایان سال، بشدت شلوغ بود! پسر دایی‌ پشت میز کارش نبود. هر چه نگاه کردم او را ندیدم!


از خانم جوان همکار او که سرش حسابی شلوغ بود پرسیدم: ببخشید خانم! آقای سعید سلوکی تشریف ندارند؟ من پسر عمه ایشان هستم و برای یک مشاوره حقوق واجب آمده‌ام!


خانم جوان خیلی سریع و خونسرد و بدون مقدمه جلوی آن همه آدم که در شرکت بودند گفت: نخیر آقا تشریف ندارند! امروز صبح رفتند زندان!


تا خانم این جمله را گفت، همه ارباب رجوع حاضر در شرکت با هم سر تا پای بنده را ورانداز کردند و سپس به صندلی خالی پسر دایی‌ام نگاه کردند و سر تکان دادند!


من که از صراحت آن خانم کارمند ناراحت شده بودم، از خجالت، سریع تشکر کردم و مثل برق از شرکت خارج شدم! بغض گلویم را گرفته بود. جلو در شرکت، دختر دایی‌ام را دیدم که برای دیدن برادرش سعید آمده بود! تا او را دیدم عقده دلم ترکید و زدم زیر گریه! در حالی که پهنای صورتم غرق در اشک بود به دختر دایی‌ام دلداری دادم و از اینکه برادرش را به زندان انداخته‌اند تأسف خوردم! او که مثل من از قضیه خبر نداشت، زد زیر گریه و راه آمده را برگشت!


دلم برای دختر دایی‌ سوخت. از خودم بدم آمد که اینطور خبر بد را اعلام کردم.  ولی چه می‌شد کرد. بالاخره باید خبردار می‌شد!


هنوز مسافتی طی نکرده بودم که ناگهان با نامزد پسر دایی‌ام که با پدر و مادرش به سمت محل کار سعید می‌رفتند روبرو شدم! 


خشکم زد. یک خنده مصنوعی کردم و گفتم: از اینطرف‌ها!


گفتند: داشتیم می‌رفتیم از سعید امضا بگیریم برای آزمایش خون.


تا این را گفتند، بی اختیار دلم شکست و شروع به گریه و زاری کردم! صحنه دراماتیکی بود.


به سمت پدر نامزد سعید رفتم و در حالی که محکم او را بغل کرده بودم و مثل باران بهاری اشک می‌ریختم گفتم: سعید پسر خوبی است. حتماً اشتباهی شده. زندان حق سعید نیست!


آنها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و در حالی که قشنگ معلوم بود آنها هم از زندان رفتن سعید بی‌خبرند مثل یخ سفید شدند!


دخترک بیچاره با صدای بلند ناله سر داد و خودش را در آغوش مادرش انداخت! مادر او در حالی که سعی می‌کرد دخترش را آرام کند گفت: گریه نکن دخترم. از اول هم معلوم بود اینها در حد و اندازه ما نیستند! ما نباید هر بی سر و پایی را به عنوان خواستگار به خانه‌امان راه می‌دادیم!


پدر دخترک که از عصبانیت مثل لبوی پخته شده بود گفت: من از همان اول می‌دانستم که حتی افسار الاغم را هم نباید دست این پسرک بی‌لیاقت می‌دادم چه برسد به دختر یکی یک دانه‌ام! بیایید برویم خانه! خدا به ما رحم کرد! الهی شکر که خیلی زود متوجه شدیم و به ازدواج رسمی نرسیدیم! 


بعد هم تمام مدارک آزمایشگاه را  پاره‌پوره کرد و در سطل آشغال ریخت و بدون خداحافظی به سمت خانه‌اشان رفتند!


با دلی آکنده از افسوس و غصه، برای بلایی که اول زندگی بر سر پسر دایی جوانم آمده بود، به راهم ادامه دادم!


سر راه بر خودم مسلط شدم و تصمیم گرفتم برای پرداخت قسط به بانک بروم. 


آنجا که رسیدم رئیس بانک صدایم زد و گفت: خوب شد دیدمت. پرونده وام سعید سلوکی آماده شده و امضای شما را کم دارد. 


من هم تمام ماجرای زندان رفتن سعید را برای او تعریف کردم!


او هم نه گذاشت و نه برداشت و پرونده وام سعید را پاره کرد!


حق هم داشت! سعید تازه امروز صبح به زندان رفته بود و معلوم نبود کی آزاد شود! راستش را بخواهید من هم صلاح ندیدم ضامن یک خلاف‌کار شوم!


ساعت ٩ صبح بود و تقریباً یک ساعتی می‌شد که من قضیه زندان رفتن سعید را شنیده بودم! مادرم زنگ زد گفت: شنیده‌ای سعید رفته زندان؟! گوشی‌اش هم خاموش است! کاش می‌شد همگی به خانه دایی‌ات برویم تا شاید بتوانیم کاری کنیم. یا حداقل به ملاقاتش برویم!


خلاصه تلفنی و از طریق گروه تلگرامی همه فامیل را خبر کردیم و تا ساعت ١١ همگی که حدود ٤٠ تا ٥٠ نفر بودیم، در محوطه جلوی زندان جمع شدیم!


یکی از فامیل که بیشتر از بقیه از روال کاری ادارات و پیچ و خم اداری آگاه بود داخل رفت و  طولی نکشید که برگشت! 


گفت: می‌گویند زندانی به اسم سعید سلوکی نداریم! ولی چون این اسم برایشان آشنا بود قرار شد بررسی بیشتری کنند. 


خلاصه همگی فامیل و دوست وآشنا زیر سایه درخت جلوی زندان به انتظار نشستیم! مادر سعید بیچاره دقیقه به دقیفه حالش بد می‌شد و آب قند به او می‌دادند! دایی هم خیلی ناراحت بود و مرتب راه می‌رفت و پشت دست خودش می‌زد! پچ‌پچ‌ها بین فامیل رد و بدل می‌شد و هر کسی اتهامی را به سعید بیچاره می‌بستند! هیچ کس باورش نمی‌شد سعید خلافکار از کار در بیاید! تا یادمان بود سعید پسر درسخوان و منضبطی بود! ولی خب دیگر روزگار است؛ انسانها عوض می‌شوند!


ناگهان در عبور و مرور کارمندان باز شد و سعید در حالی که پرونده آبی رنگی در یک دستش و کیف چرمی همیشگی‌اش روی کولش بود خارج شد و به سمت پارکینگ رفت. همه هاج و واج او را نگاه می‌کردند. تا اتومبیلش را روشن کرد و خواست برود، همه فامیل و دوست و آشنا به سمت او دویدیم!


سعید تا ما را دید از تعجب خشکش زد و پیاده شد! با کنجکاوی پرسید: اتفاقی افتاده؟!


مادر بیچاره‌اش در حالی که خاک جلوی زندان را بر سر می‌ریخت و ضجه می‌زد گفت: می‌خواهی چه شده باشد؟! آمده‌ایم تو را آزاد کنیم! آمده‌ایم تو را نجات بدهیم!


پدرش بر سر سعید فریاد زد: تو از ما می‌پرسی اینجا چه می‌کنیم؛ یا ما باید از تو بپرسیم؟!


سعید که به نظر می‌رسید از فشار زندان رنگ به چهره ندارد گفت: من از طرف شرکت، برای پیگیری یک پرونده حقوقی به زندان آمده‌ام و الان دارم بر می‌گردم! به همکاران هم گفته‌ام اگر کسی با من کار داشت بگویید رفته‌ زندان تا ظهر بر می‌گردد!


من که تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب داده‌ام فریاد زدم: همکارتان گفت رفته‌ای زندان ولی نگفت برمی‌گردی!!!


قربانتان غریب آشنا

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها