گفته بودم که ماشالله هزار ماشاالله من روانشناس هستم!
بر همین اساس همه فامیل برای مشاوره به من مراجعه میکنند و من معمولاً مشکلشان را حل میکنم! حالا یا من مشاور خیلی قوی و زبردستی هستم یا فامیل من را ساده گیر آورده و برای اینکه ساعتی ٣٠ یا ٤٠ هزار تومان به مشاور ندهند به من مراجعه میکنند!
بگذریم! زیاد سرتان را درد نیاورم! دیشب شاهین پسر عمهام زنگ زد که «غریب آشنا به دادم برس که حسن داداشم از دستم رفت! سریع پاشو بیا که حسن داره روانی میشه»!
من هم سریع تاکسی گرفتم و رفتم!
حسن یک لحاف قدیمی و کهنه را که حدس میزنم جهاز عمهام بوده روی سرش کشیده و مثل گنجشکی که از دست عقاب فرار کرده باشد میلرزید!
از شاهین پرسیدم: حسن چش شده؟! از کی تا حالا اینجوری شده؟!!
شاهین آهی کشید و گفت: امروز عصر که اومده خونه دچار ترس از فضای باز شده و حاضر نیست پاش رو از خونه بیرون بذاره!
با تعجب گفتم: یا خدا... ترس از فضای باز؟! مگه چی توی فضای باز دیده که اینقدر شوکه شده و به این سرعت دچار این ترس مزمن شده؟!
شاهین بیچاره که خیلی حسن را دوست دارد، نگاه غمگینی به من انداخت و گفت: امروز رفته خیابون برای خرید عید، نمیدونم چی دیده و شنیده که وقتی اومد خونه سریع ماشین حساب رو برداشت و یه جمع و ضرب و تقسیم کرد و بعد یه جیغ کوچیک کشید و رفت زیر لحاف و گفت من دیگه از خونه بیرون نمیرم و بعدشم شروع کرد به لرزیدن!
من که حسابی از صحبتهای شاهین در مورد حسن شوکه شده بودم خیلی آرام لچ لحافی را که روی سر حسن بود بالا زدم و گفتم: حسن جان چت شده پسر عمه؟!
حسن تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه و همان جور که زیر لحاف بود دست مرا گرفت و گفت: توریستهای خارجی داخل نی ریز هم هستن؟!
گفتم: نمیدونم الان توریستی توی شهر باشه یا نه؛ ولی بعضی وقتا برای دیدن آثار تاریخی میان نیریز!
با تعجب ادامه دادم: الان این ترس شما چه ربطی به توریستای خارجی داره؟! خارجیا که ترس ندارن! اتفاقاً خیلی هم سوسول و حقوق بشری هستن!
حسن ماشین حسابش را که با خودش برده بود زیر لحاف داد دستم و گفت: بیا خودت حساب کن تا بفهمی من چم شده!
گفتم: من که نمیدونم چی میگی! بگو بدونم چت شده!
حسن که از ترس رنگش زرد شده بود و از زیر لحاف صورت عرق کردهاش برق میزد گفت:
امروز نشستم حساب کردم دیدم دیه کامل هر ایرانی به دلار تقریباً میشه ٣٠ هزار دلار!
گفتم: خب!
گفت: یعنی دلار یه کم دیگه بره بالا خارجیا میتونن تابستونا واسه شکار بیان اینجا ما رو بزنن!
من که از استدلال حسن خیلی تعجب کرده بودم ساکت نشستم و بعد از چند دقیقه یواشکی به شاهین گفتم: میشه منو تا خونه برسونی؟! فک کنم منم دچار ترس از فضای باز شدم! فقط از مسیری بریم که اماکن تاریخی نباشه!!!
قربانتان غریب آشنا