/ از دار دنیا دوچرخهای داشت که آن را به قیمت ١٠٠ تومان فروخت و با پول آن خرجی چندماه زن و بچه را داد و راهی جبهه شد
/ اسم حسین دوستی هم جز کسانی بود که گوینده رادیو ساعت ٥ صبح خواند
/ زندگی کردن با یک دست واقعاً سخت است آن هم وقتی بخواهی با همین یکدست ٥ بچه را به خانه بخت بفرستی
/١٥ سال حقوقی به ما تعلق نگرفت و حقوق ما به حساب شخص دیگری میرفت
/ نه دنبال پول هستیم نه دنبال سهمیه؛فقط خواهش میکنم برای پسرم کاری کنید
زمانی زن و فرزندش را به امان خدا رها کرد، فرسنگها راه را پیمود و آتشِ گلوله و هزاران زخمی و شهید را به چشم دید و با تنی زخمی برگشت...
جانباز حسین دوستی، زاده اول فروردین ١٣٣٥ خورشیدی و اهل محله امام مهدی است.
راننده ماشین سنگین بود. سال ١٣٥٦، پس از گذراندن دوران سربازی، ازدواج کرد و بچهدار شد، تا اینکه به دستور فرماندهی کل قوای وقت که گفته بود کسانی که سربازیاشان سال ١٣٥٦ تمام شده، باید به جبهه بیایند؛ عازم جبهه شد. با آنکه میدانست کسی با رفتنش به جبهه مخالف نیست، از مادرش حلالیت طلبید، همسر و پسر دوسالهاش را بعد از خدا به او سپرد و درآبانماه ١٣٥٩ در حالی که ٢٤ سال بیشتر نداشت، با خوشحالی راهی اهواز شد.
میگوید: «از دار دنیا دوچرخهای داشتم که آن را به قیمت ١٠٠ تومان فروختم،٧٠ تومان را برای خرجی و شیرخشک مهدی به مادرش دادم و ٣٠ تومان را هم به عنوان خرجی در جیب خودم گذاشتم و راهی شدم.»
به لشکر ٩٢ زرهی اهواز، گردان ١٤٥ پیاده، گروهان یک پیوست. از خاطراتش چنین میگوید: «نبرد سختی بود که با دیگر رزمندگان به تپههای اللهاکبر نزدیک سوسنگرد رفتیم.در آن جبهه رضا محمودی، مرحوم لطفعلی محمودی، عباس زردشت، غلامحسین صنعتی، منصور همدمی، برادران علیمردانی و رضا شاهسونی هم حضورداشتند. دشمن در چند قدمی ما بود و ما برای تضعیف روحیه دشمن، بر روی نخلی در یکی از باغات سوسنگرد، بلندگویی نصب کردیم و نوار حاج احمد کافی را گذاشتیم. عراقیها برای قطعشدن صدا، تنه درخت را هدف ترکش و گلوله قرار دادند و آن را سوراخ سوراخ کردند.»
آقای دوستی نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: در آبانماه ١٣٥٩ نبرد شدیدی درگرفت. از زمین و آسمان گلوله میبارید، بهطوریکه اگر نیروی هوایی به داد نیروی پیاده نمیرسید، همه ما شهید میشدیم. رزمندگان دلیرانه میجنگیدند و مانند شیران بیشه نبرد میکردند. گاهی که فکر میکنم، با خودم میگویم این ما نبودیم که میجنگیدیم، اینها نیروهای الهی و غیبی بودند که به داد ما رسیدند.»
دوباره از خاطراتش میگوید: «اردیبهشتماه بود و ٦-٥ ماهی میشد به جبهه رفته بودم. آن روزها، یکی از همرزمانم که تازه از مرخصی برگشته بود، باید مهمات را در جبههها و سنگرها پخش میکرد. او خیلی خسته بود و من داوطلب این کار شدم. ساعت ٢ نیمهشب به خط مقدم رسیدیم. ظلمتسرایی بود که جلوی پای خودمان را نمیدیدیم و حتی اگر سیگاری روشن میشد، دشمن شروع به شلیک و پرتاب گلوله، به سمت آن نور کم میکرد. آن شب خیلی از عزیزان ما به شهادت رسیدند و جانباز شدند. »
سوسنگرد تازه آزاد شده بود که حسین به همراه دوستش در روستایی به نام ملاعباس چند ساعتی نشست تا استراحت کند. میگوید: «باران به شدت میبارید. در آن روستا درِ اتاقی باز بود. تصمیم گرفتیم مهمات را داخل آن اتاق جاسازی کنیم. مهمات را گذاشتیم و به سنگر برگشتیم. در خاکریز صدای توپ، گلوله و اللهاکبر به گوش میرسید. از زمین و آسمان گلوله میبارید. حوالی غروب، ترکشی به دست چپ من خورد.»
نفس عمیقی میکشد و همسرش میگوید: «این روزها باید بیشتر مواظبش باشم که سرما نخورد، نفسکشیدن برایش خیلی مشکل شده، اما خودش میگوید حالم خوب است.»
دوستی ادامه میدهد: «ترکش که خوردم، رضا محمودی شروع کرد به داد و فریاد زدن و کمکخواستن. از خوششانسی من، سنگر دکتر چمران و چند پزشک نزدیک ما بود. آن لحظه، شهید چمران بالای سرم آمد و دستم را با بند پوتین بست. ساعت ٨ شب مرا با آمبولانس به بیمارستانی در اهواز بردند. آنجا با رضایت خودم، دست مجروحم را قطع کردند و ترکشی را که نیم سانت با قلبم و یک سایت با کلیهام فاصله داشت، درآورند. بعد از ٢٤ ساعت، مرا با هواپیما به بیمارستان سپاهان اصفهان منتقل کردند. آنجا بود که همسرم و مرحوم پدرش بالای سرم آمدند.»
فاطمه زردشت همسر جانباز میگوید: «انگار همین دیروز بود که گفتند حسین زخمی شده، تازه آفتاب زده بود که مادرشوهرم با ناراحتی و بدون خداحافظی از خانه زد بیرون. برایم این رفتارش عجیب بود. منتظر ماندم تا برگردد اما او تا عصر نیامد. دلم شور میزد. از تاریکی و سکوت خانه، ترس بَرم داشته بود. پسرم را بغل کردم و رفتم خانه پدرم. تا صبح چشمانم روی هم نیامد. ساعت ٥ صبح بود که گوینده رادیو اسامی چند شهید را خواند. اسم حسین دوستی فرزند محمد که به گوشم خورد، دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد. همان موقع با پدر و مادرم راه افتادیم سمت خانه مادرشوهرم. پیرزن اما از خوابش تعریف کرد و گفت دیشب خواب دیدهام که پرندهای با بال شکسته روی پشت باممان نشسته بود و از بالش خون میآمد. مادرم تا این خواب را شنید گفت خون، خواب را باطل میکند و خوابتان خیر است. کمکم خواهرشوهرها و دیگر اعضای فامیل هم آمدند. حالم خیلی بد بود که حاجی مهدی اکتسابی از راه رسید گفت: حسین زنده است. به حضرت ابوالفضل قسم میخورد و میگفت از مخابرات تلگراف زدهاند که فقط تیر خورده.»
همسر جانباز ادامه میدهد: «با پدرم رفتیم مخابرات. آن زمان مخابرات روبروی درمانگاه شهید فقیهی (بهداری) بود. یک شب تا صبح نشستیم اما حسین زنگ نزد. فردای آن روز از عمویم خواستم مرا به بیمارستان اهواز ببرد. خدا شاهد است فقط هزار تومان پول داشتم. وقتی به بیمارستان رسیدم، از شدت نگرانی، پسرم مهدی را گم کردم. راهرو به راهرو، بخش به بخشِ بیمارستان را میگشتم و صدایش میزدم، تا اینکه مهدی را دیدم که کنار پدرش رفته و داد میزند الله اکبر، خمینی رهبر. همان لحظه آقایی که آنجا بود گفت اجازه بدهید پسرتان را به صدا و سیما ببرم و صدایش را ضبط کنیم، اما من آنقدر نگران حسین بودم که این چیزها برایم مهم نبود و اجازه ندادم.
حسین یک ماهی در بیمارستان اصفهان بستری بود. محیط بیمارستان را دوست نداشت تا اینکه با مسئولیت خودش از آنجا مرخص شد و بقیه دوره درمان را در درمانگاه ولیعصر نیریز گذراند. با این وجود، خودش نیریز بود و دلش در جبهه.
حسین دوستی از سختیهای زندگی بعد از دوران جبهه میگوید: «زندگیکردن با یک دست واقعاً سخت است، آن هم وقتی که بخواهی با همین یک دست، ٥ بچه را بزرگ کنی و به خانه بخت بفرستی. بنیاد برای دانشگاه بچهها هزینهای بسیار ناچیز میداد و بچههایم نتوانستند ادامهتحصیل بدهند. البته از بدشانسیِ ما هم بود، چون بعد از اینکه برای رزمندگان، جانبازان و... حقوقی مشخص شد، به ما هیچ چیز نرسید و ما بعد از ١٥ سال فهمیدیم حقوق ما به حساب شخصی به همین نام میرفته است.»
همسرش در ادامه سخنان دوستی میگوید: «خدا رحمت کند مادرم را؛ آنقدر گفت و گفت تا بالاخره به بنیاد اعتراض کردیم. سال ١٣٧٥ بود که وضعیت حقوق و بیمهمان بعد از دوندگیهای بسیار در اهواز و تهران، درست شد. ما در این جنگ از وجودمان مایه گذاشتیم. حتی زمانی که حسین جبهه بود، خودم با فروش طلاهایم، گندم میخریدم و شبها نان میپختم وآنها را برای رزمندگان در جبهه میفرستادم. بنیاد شهید و امورایثارگران به فکر خانوادههای جانباز نیست.
ما نه به دنبال پول هستیم، نه به دنبال سهمیه. پسری ٣٥ ساله دارم که به دلیل تصادفی که کرده نتوانست دانشگاه برود اما میتواند نگهبان جایی باشد یا به عنوان سرایدار در یکی از ادارات مشغول کار شود. نه اهل دود است، نه کار خلاف. پدرش هم سرمایهای ندارد که کمکش کند. او هر روز به خاطر اینکه فکر میکند یک نانخور زیادی است؛ بیشتر جلوی چشممان آب شود.
بارها هم به بنیاد سر زدهایم تا به او کاری دهند اما دریغ از یک وعدهی خشک و خالی...»
مدینه دختر جانباز، وضعیت جسمی پدرش را که میبیند زجر میکشد؛ پدری که ساعتها در رختخواب افتاده و گوش سمت راستش به خاطر خوابیدن بر روی یک پهلو در حال ساییده شدن است. میگوید: «مردم این خانه را که میبینند، میگویند بنیاد برای آنها درست کرده، اما خدا شاهد است که آجر به آجر این خانه را با چه سختیهایی من و دیگر خواهر و برادرهایم روی هم گذاشتیم. چند جا وام سنگین گرفتیم تا توانستیم این خانه را بسازیم. حالا هم همه حقوق پدرم صرف وام و قسط این خانه میشود. بنیاد شهید و امور ایثارگران بین خانوادهها تفاوت قائل میشود و به بعضی خانوادهها خیلی میرسد، اما پدر من که جانباز ٦٠ درصد است، کمتر موردتوجه قرار گرفته. سالهاست گوشه خانه افتاده و کسی از بنیاد به او سری نزده. به کپسول اکسیژن نیاز دارد و هزینه درمانش زیاد است، اما کسی توجه نمیکند. هر وقت با مادرم به شیراز میروند، چندین اسپری برای تنفسش میخرند که نخواهد با این حال زار پدرم، دو بار به شیراز بروند. خود من خیلی دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم. اما نه بنیاد برای هزینه تحصیل کمکمان کرد و نه خودم پولی داشتم که ادامه تحصیل بدهم.»
جانباز حسین دوستی اما هنوز هم دلش پر میکشد برای جبهه. برای همرزمان شهیدی که رفتند و آسمانی شدند؛ میگوید: «اگر باز هم جنگ شود، به جبهه میروم. نه به دنبال حقوقم، نه به دنبال سرمایه. میروم تا کشورم و مردم کشورم در امان باشند. میروم که به امر رهبرمان لبیک گفته باشم.»
از خانه خارج میشوم به این فکر میکنم که در زمان جوانی از پس چه کارها که برنمیآید، اما الان... پس این وظیفه هر کدام از ماست که در زمان ازکارافتادگی و ناتوانی به یاد هم باشیم و به یکدیگر کمک کنیم. زمانیکه دیگر خیلی دیر نباشد.