/ همیشه میگفت: بزرگ که شدید، شما هم به جنگ بروید و از کشورتان دفاع کنید
/ زهرا یک ماهه بود که غلامحسین به جبهه رفت
/ یک سال به عنوان نیروی حفاظت اطلاعات به کمک نیروهای حزباله لبنان رفت
/ آخرین بار چهرهاش را ندیدم. وقتی رسیدم خاکش کرده بودند
/ دخترم ٣ سال بیشتر نداشت و تا ٥ سالگی مدام بهانه پدر را میگرفت
اسم غلامحسین را که میآورم، بغضش میشکند و اشکهایش جاری میشود.
مادر سردار شهید غلامحسین آفتابی چند وقتی است پسر دیگرش را در حادثه تصادف از دست داده و حال مساعدی ندارد، اما با این حال به سختی از خاطرات غلامحسین و دلاوریهایش حرف میزند.
از خودش که میپرسم، با صدایی لرزان میگوید:
گلناز حقشناس متولد سال ١٣١٦ خورشیدی در روستای غوری بخش پشتکوه هستم. ٨ فرزند داشتم. ٧ پسر و یک دختر. پسرم غلامحسین و دامادم رمضان آفتابی هر دو شهید شدند. یکی از پسرانم به نام اسماعیل را هم به تازگی از دست دادهام. پدر غلامحسین کشاورز و دامدار بود. او هم شش سال بعد از شهادت غلامحسین فوت کرد.
حرف غلامحسین که به میان میآید، لرزش صدایش بیشتر میشود.آهی عمیق میکشد و میگوید: متولد سال ١٣٤٠ و فرزند سوم خانواده بود. از همان کودکی اهل کار خیر و خداشناس بود. روزه میگرفت، نماز میخواند و برادرانش را هم به این امر وادار میکرد. دائم کنار پدرش کار میکرد و گوسفندان را به چرا میبرد. درو میکرد. خیلی مهربان بود. بسیار کمحرف و از هر نظر نمونه بود. از همان کودکی بچهها را در مسجد جمع میکرد و برای آنها از دین میگفت.
یادم هست زمان قبل از انقلاب، سرِ میدان فضل نیروهای نظامی ایستاده بودند و همکلاسیهایش میترسیدند از آنجا رد شوند. همان روزها به آنها گفته بود نترسید، من با خودم قرآن به همراه دارم و قرآن محافظ ماست.
در این لحظه برادر شهید، کنار مادرش مینشیند و رشته کلام را در دست میگیرد و میگوید: به خاطر دارم روزی همراه با غلامحسین و برادران دیگرم به سر قنات رفته بودیم. آن شب همانجا خوابیدیم. آخر شب غلامحسین گفت همه باید سحر بیدار شوید و فردا روزه بگیرید. ما بیشتر از شش هفت سال نداشتیم. نصف شب با او بیدار شدیم و سحری خوردیم. فردا سرِ زمین، در حالِ درو، حسابی تشنه شدیم. به لب جوی رفتیم و آب خوردیم. در این حال، او ما را دید. گفتیم نتوانستهایم طاقت بیاوریم. لبخندی زد و گفت اشکالی ندارد. گفتیم اما ما آب خوردهایم. باز هم خندید و گفت: شما ثواب روزه خود را بردهاید، چون نصف شب پا بهپای من از خواب بیدار شدید و با من همسفره شدید. آن روز خودش بعد از کار بسیار، هنگام اذان مغرب، روزهاش را باز کرد. همیشه میگفت بزرگ شدید، شما هم به جنگ بروید و از کشورتان دفاع کنید.
از جبهه رفتنش که میپرسم مادر شهید میگوید:
بعد از آنکه دیپلمش را گرفت، در سپاه مشغول کار شد. ٢٠ سالی داشت که به انتخاب خودش دختر خالهاش را به عقدش درآوردیم. روزی که قرار بود برای زندگی به نیریز برود، پیش پدرش رفت و گفت: پدر اجازه میدهید زنم را به نیریز ببرم؟ دخترش که به دنیا آمد، نامش را زهرا گذاشت. زهرا یک ماهه بود که غلامحسین به جبهه رفت .
موقع رفتن، از من اجازه خواست. اول موافقت نکردم. گفتم: بچهات کوچک است. چه کسی او را بزرگ میکند. غلامحسین گفت: شما! گفتم: انشاءا... که برمیگردی و خودت بزرگش میکنی. گفت: آن دیگر با خداست. خلاصه آنقدر اصرار کرد که راضی شدم و گفتم برو سپردمت به خدا. همان روزها خانمش که خیلی بیتاب بود و گریه میکرد، از من خواست اجازه ندهم او برود. اما غلامحسین عزم سفر کرده بود و حرف مرا قبول نمیکرد. بعد هم برای کسباجازه، رفته بود پیش خالهاش که خواهرم گفته بود برو، هر چه خدا بخواهد همان میشود.
حدود یک سال جبهه بود. بعد از آن هم حدود یک سال به عنوان نیروی حفاظت اطلاعاتی به کمک نیروهای حزباله لبنان رفت. پس از بازگشت از لبنان، دوباره به جبهه رفت و تا روزهای پایانی جنگ در جبهه حضور داشت.
چارقد مشکیاش را مرتب میکند و همانطور که اشکهایش از روی گونه روان است، ادامه میدهد: زمانی که به لبنان رفته بود، یک روز چنان دلتنگش شدم که سر نماز به گریه افتادم. میگفتم خدایا یعنی الان غلامحسین کجاست و چه میکند؟ یکباره دیدم صدایش از پشت سرم آمد و گفت: مادر من آمدم.
همیشه برایم نامه میفرستاد و از حالش با خبرم میکرد. وقتی مرخصی میآمد به همه سر میزد.
در مورد زمان شهادتش که میپرسم میگوید:
آخرین بار چهرهاش را ندیدم. وقتی رسیدم خاکش کرده بودند. همان روزها به منزل دامادم شهید رمضان آفتابی در شیراز رفته بودم. خانه دخترم بودم که صبح زود تلفن زنگ زد و گفتند پدرشوهر دخترم فوت شده. به دخترم گفتم تو برو مشکان، من پیش بچههایت میمانم. دخترم گفت نه باید بیایی. در راه، راننده فرمان را به سمت غوری چرخاند. گفتم مسیر ما مشکان است، چرا به سمت غوری میرویم؟ راننده گفت یک زخمی در غوری داریم که باید سری به او بزنیم، بعد به مشکان میرویم. از آنجا یکسره به امامزاده رفتیم. پایم را که از ماشین بیرون گذاشتم، دیدم بچهام را خاک کردهاند و من نتوانستهام یک بار دیگر چهرهاش را ببینم.
آنطور که همرزمش میگفت در عملیات کربلای ٥ زمانی که میخواسته از ماشین پیاده شود، ترکش به گردنش اصابت کرده و در اسفند ١٣٦٥، در٢٥ سالگی شهید میشود.
همسر شهید که چند سالی بعد از شهادت غلامحسین،با برادرشوهرش ازدواج کرده، میگوید: ١٨ سالم بود که غلامحسین به خواستگاریام آمد. در سپاه کار میکرد و از ازدواج با او راضی بودم. پسر مؤمن و مؤدبی بود. همین شد که بله را دادم و به عقدش درآمدم. زمستان بود و دخترم یک ماه بیشتر نداشت که صحبت از جبهه را به میان آورد. سخت مخالفت کردم و گفتم بچهامان کوچک است اما او گفت فقط یک مأموریت سه ماهه است. مأموریتی که یک سال طول کشید. در این یک سال، سه بار به مرخصی آمد. بعد از آن هم به لبنان رفت و بعد از برگشتنش، دوباره عازم جبهه شد.
وی ادامه میدهد: در منزلی زندگی میکردیم که همه همسایگان خانوادههای شهدا بودند. یک روز صبح، یکی از پاسداران زنگ خانه را زد و از من کبریت خواست. کبریت را به او دادم و ایستادم پای سجاده. نمازم که تمام شد، دوباره همسایه در زد و گفت ما داریم به غوری میرویم، شما نمیخواهید سری به خانه پدرشوهرتان بزنید؟ گفتم نه، چیزی نخریدهام. دست خالی نمیتوانم بیایم، اما او اصرار کرد و من بچهام را برداشتم و راهی غوری شدیم. به آنجا که رسیدم، دیدم جمعیت زیادی در امامزاده جمع شدهاند. وقتی پرسیدم گفتند یک شهید آوردهاند و مراسم خاکسپاری اوست. دلم برای خانوادهاش سوخت، غافل از اینکه آن شهید شوهر خودم بود. نزدیکتر که رفتم متوجه موضوع شدم.
آن زمان دخترم ٣ سال بیشتر نداشت و تا ٥ سالگی مدام بهانه پدر را میگرفت، اما از آنجا که خانهامان در کنار دیگر همسران شهدا در ساختمانهای سازمانی بنیاد شهید بود و بچههایی که آنجا زندگیمیکردند، پدرشان شهید شدهبود، او نیز با این مجموعه کنار آمد.
زهرا دختر شهید، معلم است و در یزد زندگی میکند. او که مادر دو فرزند است، چیز زیادی از پدرش به خاطر ندارد. میگوید: ٥ ساله بودم که از مادرم سؤالهایی در مورد پدرم میپرسیدم و او هم میگفت پدرت رفته پیش خدا. ٧ سالم بود که مادرم با عمویم ازدواج کرد و او جای پدرم را چنان برایم پر کرد که هیچوقت کمبودی در زندگیام حس نکردم. آن زمان درسم را ادامه دادم و لیسانس ادبیات گرفتم. الان هم دبیر ادبیات هستم.
ادامه میدهد: سعی کردهام همیشه به شاگردان و فرزندانم از خودگذشتگی را یاد بدهم، چون برای بچههای امروز درک جنگ خیلی سخت است.
میگوید: خیلی بد است که مردم فکر میکنند ما فرزندان شهید با سهمیه سرِ کار آمدهایم. آنها زحمات ما را نادیده میگیرند و به این فکر نمیکنند کسی مثل من که پدر نداشتهام، چه چیزی از دست دادهام. به این فکر نمیکنند که این شهدا برای چه رفتند و چرا شهید شدند.
شهید غلامحسین آفتابی که در جبهه فرماندهی چند عملیات را بر عهده داشته، بعد از شهادتش در کنار ٧ تن دیگر از شهدا عنوان سردار را دریافت کرد. او در قسمتی از وصیتش مینویسد:
درحالی به سوی جبهههای نور میروم كه با حول و قوه الهی آگاهانه در این راه قدم برمیدارم و از خداوند كریم میخواهم كه مرا در این راه ثابت قدم بدارد. به سوی حسین(ع) میروم. اگر خداوند تبارک و تعالی سعادت نصیبم كرد كه به كربلای حسینی خواهم رسید و اگر هم سعادت عظمی را نصیبم نمود و در راه رضای او شهید شدم كه میدانم حسین بر بالینم خواهد آمد، چون محبت یک طرفه نیست. آقا و مولا اباعبدا...الحسین نیز بر بالین سر تمامی شهدایی كه موفق نشدهاند قبر مبارک او را زیارت كنند خواهد آمد و در آن لحظات آخر تذكره حوض كوثر را به آنها خواهد داد.