/ آخرین بار کلی گریه و زاری راه انداخت تا بالاخره زبانم بسته شد
/ چشمش مدام به دنبال این دختر و آن دختر میچرخید
/ مجید هم باید طعم خیانت را میچشید!
/ عمداً جلوی مجید ساعتها به امیر پیام میدادم تا حساس شود!
/ مرتب خواهرش را به رخ من میکشید.
/ مجید بچه میخواست و من مقاومت میکردم!
یکی از روزهای بارانی و شلوغ دادگستری است. دختر روی یکی از صندلیها نشسته که برای مصاحبه دعوتش میکنم.
ظاهری ساده دارد و آرایشی کمرنگ. بیدرنگ قبول میکند و شروع میکند به حرفزدن:
در خانواده متوسطی به دنیا آمدم. پدرم کارگر بود و مادرم همپای او کار میکرد تا چرخ زندگیِ ٦ نفرهمان راحتتر بچرخد. این وسط اما تنها وظیفه من و سه خواهر دیگرم درسخواندن بود و برآوردهکردن رؤیاهای پدر و مادرمان.
دختر درسخوانی بودم که نه اهل دوستپسر بود و نه چرخ زدن در خیابانها، با این همه بیسر و زبان هم نبودم و تا آنجا که میتوانستم از حق خودم دفاع میکردم.
چند روزی از ورودم به دانشگاه میگذشت و قصدی برای ازدواج نداشتم اما مگر حرفهای اطرافیان میگذاشت؟ مدام پشت سرم حرف میزدند که راحله فقط به خودش فکر میکند و به فکر خواهران پشت سرش که نمیتوانند به خاطر او جواب خواستگارها را بدهند، نیست... و این حرفها خیلی اذیتم میکرد.
مجید آشنای دورمان بود که از چند تا خواستگارم سمجتر و پرو پا قرصتر بود. چند بار آمده بود خانهامان و آخرین بار کلی قول داد و گریه و زاری راه انداخت تا بالاخره زبانم بسته شد.
مراسم عقدمان خیلی ساده و پیشپا افتاده برگزار شد. نه لباس درستی برایم خریدند و نه آرایشگاه اسم و رسم داری رفتم. دخترخاله مجید مرا در خانه کمی آرایش کرد و با ناراحتی نشستم پای سفره عقد.
دوران عقدمان هم آنطور که باید و شاید خوب نبود. با خانواده شوهرم راحت نبودم و از همه کارهایم ایراد میگرفتند. دو سال عقد به هر سختی که بود گذشت و بالاخره بعد از مراسم عروسی، رفتیم سر خانه و زندگیامان...
از شوهرم راضی بودم. مجید دوستم داشت و مشکل خاصی با هم نداشتیم اما کمکم رفتارش عوض شد. یک طور دیگری شده بود. توی گوشی و کامپیوترش پر از عکسها و فیلمهای ناجور بود و چشمش مدام به دنبال این دختر و آن دختر میچرخید. در خانهامان پنجره نورگیر کوچکی بود که به خانه همسایه باز میشد و مجید گاهی ساعتها پشت پنجره میایستاد و یواشکی دختر همسایه را دید میزد. چند باری سر این موضوع با هم دعوایمان شد تا اینکه وقتی برای چند روز قهر کردم و به خانه پدرم رفتم، بالاخره مجید راضی شد خانه دیگری اجاره کند، اما بعد از آن روز، گوشیاش را قفل کرد و تماسهای مشکوکش بیشتر شد. به هر بهانهای به جانم غر میزد و ایراد میگرفت. واقعاً درک نمیکردم دردش چیست تا اینکه...
*******
آن روز وقتی قضیه خواستگاری مجید از خواهرم ریحانه را شنیدم، شوکه شدم. مجید رفته بود پیش پدر و مادرم و ریحانه را از آنها خواستگاری کرده بود. ریحانه از کار مجید میگفت و من مثل بید میلرزیدم. کار مجید برایم هضمکردنی نبود. در این زندگی برایش چیزی کم نگذاشته بودم که این طور مرا خوار کرده بود...
مجید که به خانه آمد، چشمانم را به روی همه چیز بستم و دهانم را باز کردم و هر حرفی از دهانم درآمد، کوتاهی نکردم. او هم اما این وسط کوتاهی نکرد. دستش را بالا برد و حسابی با مشت و لگد از خجالتم درآمد... این دعوا تمام شد و من تصمیم گرفتم کاری کنم تا جگرش آتش بگیرد... مجید هم باید طعم خیانت را میچشید...
با امیر در یکی از گروههای مجازی آشنا شدم. با اولین پیامش، به او چراغ سبز نشان دادم و پیامهایمان شروع شد. عمداً جلوی مجید ساعتها به او پیام میدادم تا حساس شود. برعکس قبل، شبها بعد از مجید میخوابیدم و تا ساعت دو و سه نصف شب به امیر پیام میدادم. مجید اوایل بیخیال بود اما کمکم موضوع را فهمید و دعوای مفصلی به راه انداخت. دوباره با مشت و لگد به جانم افتاد و پرینت گوشیام را گرفت. از آن روز خیلی محدود شدم اما دلم خنک شده بود...
چند وقتی قهر بودیم و سرسنگین تا اینکه...
آن روز با مادرم رفته بودیم خرید. پدرم رفته بود سرکار و خواهرم توی خانه تنها بود. خرید مادرم که تمام شد، به اصرار او رفتم خانهاشان... قرار نبود اتفاق خاصی بیفتد اما تا مادرم در را باز کرد ریحانه روبرویمان حاضر شد و با گریه و فریاد شروع به داد و بیداد کرد. به سینه مادرم میکوبید و داد میزد از اینکه چرا او را تنها گذاشته بود. لابلای حرفهایش از مجید گفت و اینکه در نبود او به خانهامان آمده و از او خواسته با او باشد...
ریحانه اما به سرعت به اتاقی پناه برده و در را قفل کرده بود...
پدرم که موضوع را فهمید، غوغایی به پا شد. به مجید زنگ زد و از او خواست هر چه سریعتر خودش را به خانهامان برساند و جالب اینکه مجید در کمال وقاحت چند دقیقه بعد در خانه پدرم حاضر بود...
مجید داد میزد و با پدرم درگیر شد. داد و بیدادهای من را که شنید، طاقت نیاورد. به جانم افتاد و شروع کرد به کتکزدن من. این وسط اما تنها کار درست را مادرم انجام داد که با پلیس تماس گرفت...
به یک هفته نکشید که جهیزیهام را جمع کردم و رفتم خانهی پدرم. وکیل گرفتم و علیه او شکایت کردم. از آن طرف مجید هم بیکار ننشست. پرینت گوشیام را که از قبل داشت، ضمیمه پرونده کرد و حسابی بینمان شکرآب شد.
چند ماهی با هم قهر بودیم. در مغازهای به عنوان صندوقدار مشغول کار شده بودم و تصمیمم برای طلاق جدی بود که پیغام و پسغامهای مجید شروع شد. از پیر و جوان گرفته تا غریبه و آشنا، همه و همه را برای آشتی واسطه کرد اما حرف من یک کلام بود... طلاق...
*******
آخر شب بود و داشتم برای رفتن به خانه وسایلم را جمع میکردم که یکهو مجید جلویم ظاهر شد. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن و تا خواستم اعتراض کنم، قسمم داد بنشینم و فقط برای چند دقیقه به حرفهایش گوش کنم. جای شکر داشت که صاحبمغازه هنوز به خانه نرفته بود و دورادور ما را میپایید. مجید آن شب کلی گریه کرد. قرآن کوچکی از جیبش درآورد، آن را جلویم گذاشت و خواست به خاطر قرآن او را ببخشم. نمیدانم چرا، اما آن شب با گریههایش کمی رام شدم و از فردا به او روی خوش نشان دادم... با وجود نارضایتی پدرم، چند روز بعد تعهدی از او گرفتم و برای شروع یک زندگی جدید، رفتیم پابوس امام رضا...
روزهای اول، اخلاق مجید خوب بود اما به دوسه ماه نکشید که دوباره شد همان آش و همان کاسه. دورادور میدیدم که دوباره اخلاقهای بد مجید برگشته و با این دختر و آن دختر حرف میزند.
ایرادهایش شروع شده بود و به بهانه کمردرد افتاده بود گوشهی خانه. نان شب برای خوردن نداشتیم و من که در خانه پدرم تنها کارِ سختم درسخواندن بود، حالا باید میرفتم کارگری. زندگی خیلی برایم سخت میگذشت. در این شرایط، مجید بچه میخواست و من مقاومت میکردم...
خبر بارداری خواهرش را که شنید، بدتر شد. هر روز دعوا داشتیم. مرتب خواهرش را به رخ من میکشید تا اینکه آن روز دوباره سر همین موضوع بحثمان بالا گرفت. مجید مشت و لگدهایش شروع شد و من ناسزاهایم و بعد دخالت خانوادهها و در انتها پلیس و شکایت...
باران میبارید آن روز که وسایلم را جمع کردم و آمدم خانه پدرم... تصمیمم این بار برای طلاق خیلی جدی بود. این زندگی درست شدنی نبود...