از وقتی مردم شَنیده بَکردهاند فاضیلاب دارد راهاندازی مَیشود، کار و بار کندَهکاری ما کَساد شده و دیگر کسی نمیگوید بهر ما چاهی بیکن.
برای همین راهی شهرک سنگ نَیریز شدم تا آنجا فعلاً مشغول بی کاری شوم. باورم نَمیشد؛ بیسیاری از سنگبریهای بزرگ درش بستَه بود و گفتَه مَیکردند کار و بار همین سنگ هم خراب شده و برایَشان دیگر نَمیصرفد.
اما بیالاخره وارد یَکی از آنها شدم و با ارباب آن گفتَگو کردم. ارباب ایبتدا سر و ریش، دستار و لیباس قوندوزیام را نَظاره و گفتَه کرد: تبعه غَیر موجازی؟
- نِه، موجازم.
- هر چَه باشد ما بی افغانی کار نَمیدهیم.
در دیلم گفتَه کردم: ایشکالی ندارد. همین که بی کارگر ایرانی و اهل همین وُلسوالی توجه دارند، ما هم رَضایت داریم.
اما نَدانم چَطور حرف دیلم را خواند و گفتَه کرد: از سر ناچاری است. چون این وُلسوالی برای افغانیها ممنوعَه است و برای همین بیمَه مسئولیت ارباب شامل حال آنها نَمیشود. همین چند ماه پیش ٢٥ مَلیون تومان خرج یَک افغانی کردَه بودم که سنگ روی پایش افتادَه بود.
از کار سنگبری ناامید شدم و تصمیم بَگرفتم خودم کارآفرینی کونم. پیش خود فکر بَکردم حتماً اربابانَ این وُلسوالی تشویقم مَیکونند و بی من وام خودایشتَغالی مَیدهند. اما بی نظرم بیشترین جملَهای که این روزها در اَدارات دَولتی شَنیده مَیشود، «اَی ... در این وُلسوالی» است.
هر چَه بی اَداره صنعت این وُلسوالی موراجَعَه کردم که طرح ایشتَغالزاییام را تَوجیح کونم، جز مسخره و دستاندازی کاری نکردند. همین کارها را مَیکونند که ما جیوانها در ذَهنمان مَیخورد و ایدَهامان بی جایی نَمیرسد.
ایدَه من استخراج آب از سفرَههای زیرزمینی است که خودم جایش را مَیدانم. اما چَه سود که مرا حیمایت نکردند.
وقتی از اربابان این وُلسوالی ناامید شدم، خستَه و ماندَه در گوشَه خانَه کز بَکردم و در خودم فرو بَرفتم.
زولَیخا که حال مرا بَدید، گفتَه کرد: ناراحت نباش؛ یَک فکری دارم. درست است نتوانم مَثال زنان این وَلایت محصولات خانَگی تَولید کونم، اما مَیتوانیم مربا و رب گوجَه کارخانَهای بَگیریم، برچسبش را برداریم، درش را سست کونیم و آن را بی جایَ خانَگی بی فروش بَرسانیم. نظرت چیست؟
بی نظرم راهی دیگر برایَمان نماندَه است...
نجیب