/ کوچکترین چیز را بهانه میکرد و مشت و لگدهایش شروع میشد
/ عکس دخترهای خارجی توی گوشیاش را نشانم میداد و میگفت من زن این شکلی میخواهم!
ظاهری آرام دارد و ساده... اصلاً به رفتارش نمیخورد اهل دعوا و ناسازگاری و طلاق باشد... برای مصاحبه که دعوتش میکنم به راحتی میپذیرد و شروع میکند به حرفزدن:
فرزند آخر یک خانواده ٥ نفره هستم. قبل از من دو خواهر دیگرم به فاصله یک سال به دنیا آمدند و من یک طورهایی تهتغاری خانواده بودم.
کودکیام با هشتخانهبازی و خالهبازی با دخترهای کوچه گذشت. دختر آرام و ساکتی بودم و به قول معروف آزارم به مورچه هم نمیرسید. دیپلم که گرفتم، هادی آمد خواستگاریام. پسرعمویم بود هادی. برایم عجیب بود. از همان چند سال پیش دورادور میشنیدم که خانوادهاش دوست داشتند عاطفه دختر یکی از اقوامشان را برای او خواستگاری کنند اما هادی گفته بود یا راضیه یا هیچکس... تازه از سربازی آمده بود و شغل درست و حسابی نداشت، با این وجود به او جواب مثبت دادم و زنش شدم...
اوایل مشکل خاصی با هم نداشتیم. هادی در یک نجاری شاگردی میکرد و اخلاقش خوب بود اما کمکم بدرفتاریهایش شروع شد. بهانه میگرفت و بداخلاقی میکرد. گفتم بعد از عروسی بهتر میشود اما نشد...
تا خانه بود خوب بود و مشکل خاصی نداشتیم اما همین که به خانه پدرش میرفت و برمیگشت، یک آدم دیگر میشد. کوچکترین چیز را بهانه میکرد و داد و فریادهایش شروع میشد.
فرزند اولم را حامله بودم. آن شب خانه پدرم دعوت بودیم که آمد خانه. قرار بود برای شام به خانه پدرم برویم که هادی یقه کثیف پیراهنش را بهانه کرد و شروع کرد به داد و فریاد... من ساکت بودم و او شروع کرد به کتکزدن من. با این که باردار بودم، مشت و لگد میزد و فحش میداد. تمام بدنم کبود شده بود. همان شب مرا سوار ماشین کرد و انداخت جلوی درِ خانه پدرم و گفت همین جا بمان...
فردای آن روز زنگ زد خانه پدرم. اظهار پشیمانی کرد و مرا برد خانه خودمان... حالم خیلی بد بود اما به خاطر بچه توی شکمم کوتاه آمدم...
با وجود اینکه باردار بودم، از هیچ موردی در مورد خانواده شوهرم کوتاهی نمیکردم. کاری داشتند برایشان انجام میدادم و به بهانههای مختلف دعوتشان میکردم خانه اما نمیدانم چرا آنها از من خوششان نمیآمد.
روزها میگذشت و رفتار هادی روز به روز بدتر میشد. اگر یک کیلو موز توی خانه بود و آن را جلوی مهمان میآوردم قهر میکرد که چرا برای من نگه نداشتهای. ته قابلمه که میگرفت غوغا میکرد که دست و پا چلفتیام و بعد هم فحش و ناسزا و دعوا و مشت و لگد...
بچه اولم که به دنیا آمد، بچهای سالم و سرحال و زیبا بود اما خانواده شوهرم پیش چشمم مسخرهام میکردند که بچهات شبیه بچه میمون است!
پسرم یک سال و نیم بیشتر نداشت که بچه دوم را به طور ناخواسته باردار شدم. خیلی ناراحت بودم اما کاری نمیشد کرد. آن روز قرار بود با خانواده عمویم برویم سپیدان تفریح. بین راه حالم خوش نبود و به سختی میتوانستم کار کنم.
هیچکس با من حرفی نمیزد و مادرشوهرم مدام غر میزد که چرا باید همه کارها را من انجام دهم، درحالیکه کار خاصی هم نبود و حتی غذا از بیرون سفارش داده بودند. به سپیدان که رسیدیم سرم گیج رفت و افتادم روی زمین. چند تا زن دور و برم را گرفتند و آبی به صورتم زدند اما شوهر و خانواده شوهرم حتی نزدیکم نیامدند.
منتظر بودم هادی بیاید و حداقل حالم را بپرسد اما کمی که بهتر شدم او کنارم آمد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن که عمداً خودت را به مریضی میزنی و هیچ مشکلی نداری، بعد هم سوار ماشینم کرد تا به نیریز برگردیم... در راه عمداً چون میدانست من حال مناسبی ندارم از روی دستاندازها به سرعت میگذشت و ترمز میکرد تا حالم بدتر شود. خودم را چسبانده بودم به درِ ماشین. انگار اصلاً هادی را نمیشناختم. به نیریز که آمدیم، بچهام را گرفت و مرا جلوی خانه پدرم پیاده کرد و رفت. دو هفته اجازه نداد بچهام را ببینم. هرچه مادرم التماس میکرد، هر چه پدرم زنگ میزد محل نمیداد. بعد هم پیغام داد خودت و پدر و مادرت باید به دست و پای مادرم بیفتید تا اجازه بدهم بچه را ببینی. باز هم به خاطر بچههایم دست مادرشوهرم را بوسیدم و او کوتاه آمد...
برای زایمان دومم باید به تشخیص دکتر سزارین میشدم. هادی این موضوع را که شنید، بیمارستان را روی سر گذاشت. شروع کرد به داد و فریاد کردن که من پولی برای سزارین ندارم و دکتر حق ندارد عمل سزارین را انجام دهد.
با رضایت پدر و مادرم سزارین انجام شد و هادی تا چهار روز پا توی بیمارستان نگذاشت. به بیمارستان که آمد منتظر تبریکش بودم که او گفت: باز هم که زنده ماندی!
هر چه مادرم داد میزد که فلان دارو را برای راضیه بگیر، میگفت لازم نیست، این دردها کشنده نیست!
بعد از زایمان، بدنم به شدت ضعف داشت و هادی وقیحتر شده بود. عکس دخترهای خارجی توی گوشیاش را نشانم میداد و میگفت من زن این شکلی میخواهم!
برای کشیدن بخیههای شکمم ماجرایی داشتیم. گفت نیازی به دکتر نیست و آنقدر به بخیهها ور رفت که شکمم پر از خون شد. بعد هم که رفتیم بیمارستان دکتر گفت این بخیهها پرسی هستند و بازکردنی نبودند.
نفسی تازه میکند و میگوید:
عروسی یکی از اقواممان بود و بچهام که توی بغل پدرشوهرم بود داشت گریه میکرد. بچه را از پدرشوهرم گرفتم تا به او شیر بدهم اما... به خانه که آمدیم بدون هیچ حرفی هادی زد توی گوشم. حتی امان نمیداد بپرسم برای چه؟ میزد و میگفت حق نداشتهام بچه را از پدرش بگیرم. موهایم را دور دستش گرفته بود و آنها را میکشید. نشسته بود روی سینهام و فقط مشت میزد توی صورتم... آنقدر زد که پرده گوشم پاره شد...
تا چند روز قهر بود و دوباره خودم برای آشتی پیشقدم شدم...
******
آن روزها دورادور از این و آن میشنیدم که هادی را با یک زن غریبه دیدهاند و من حتی جرئت نداشتم این موضوع را با او در میان بگذارم.
آن روز قرار بود هادی با پسرم برود تولد خواهرزادهاش و حتی از من نخواست او را همراهی کنم، چون پدرش گفته بود دوست ندارد مرا ببیند. به خانه که آمدند، بغض کرده بودم و حالم خوب نبود.
هادی شروع کرد به بهانهگرفتن که این چه وضع زندگی است. سعی کردم حرف نزنم تا دعوا نشود اما ولکن نبود. وقتی دید سکوت کردهام، مشت و لگدهای همیشگیاش شروع شد. از دست و صورتم گرفته تا آرنج و کمر، همه جایم کبود شده بود. گریه میکردم و با گریه میگفتم اگر تقصیر از من است، مرا ببخشد اما او بیشتر میزد. دست آخر هم مثل همیشه وسایلم را زد زیر بغلم و گفت برو خانهی پدرت... وضعیت خوبی نداشتم که پدر و مادرم مرا به بیمارستان رساندند. آنجا به اصرار پزشک، به پزشک قانونی مراجعه کردم. تا یک ماه خبری از هادی نبود. گفتم پشیمان میشود و برمیگردد اما وقتی آمد حرفی جز طلاق توافقی نداشت. حتی برای یکبار اسم آشتی و بخشش به زبان نیاورد. حاضر بودم به خاطر بچههایم با همین اخلاقش هم با او بسازم اما او فقط میگفت طلاق.
الان چند وقتی است دورادور میشنوم زن گرفته و من آمدهام تا این زندگی پر از درد و رنج را تمام کنم. هیچوقت خانوادهی عمویم را نمیبخشم. آنها زندگیام را تباه کردند. این وسط فقط دلم برای بچههایم میسوزد. یعنی آینده آنها چه میشود؟!