تعداد بازدید: ۱۱۰۳
کد خبر: ۵۶۹۴
تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۹۷ - ۰۷:۵۴ - 2019 06 January
زبونُم لال، زبونُم لال

دیروز فخری خانم عروس دایی مش‌رضا به خانه ما آمد و دست به دامن عیال محترمه جنت‌مکان بنده شد که ای خواهر به دادم برس! به دادم برس که بدخواه و بدگو دارم! خواهرم یه مشاور خوب بهم معرفی کن که دارم خوار قوم و خویش و فامیل می‌شم!


خانمم با مهربانی او را ناز و نوازش کرد و از او خواست آرام باشد و ازش خواست درست توضیح بدهد تا بدانیم چه شده!


فخری اول دماغش و بعد اشکهایش را با بال روسری‌اش پاک کرد و گفت: همه دشمن من هستند! همه دسیسه کرده‌اند که منو جلوی فک و فامیل بد جلوه بدهند! تو رو خدا یه مشاور خوب بهم معرفی کنید که زندگیم داره نابود میشه! مادر شوهرم به پسرش گفته اگه این رسوا شده زبون دراز رو که زبونش مثل نیش افعی دو سر می‌مونه طلاق ندی، عاقت می‌کنم! به دادم برسید!


خانمم که از تعجب و کنجکاوی دهانش مثل در گاراژ مش مندلی باز مانده بود گفت: والا ما مشاور نمی‌شناسیم و معمولاً اگه مشکلی داشته باشیم بنده خدا غریب آشنا کمکمون می‌کنه! 
فخری خانم نگاهی به من کرد و در حالی که مثل باران بهار اشک می‌ریخت گفت: تو را به خدا برادری کن! بچه‌هام دارند بی سرپرست و بی مادر می‌شوند! طلاقم حتمی‌است!


گفتم والا من که گیج شدم! شما مگه چیکار می‌کنی که اینقدر دشمن داری، به گونه‌ای که تا مرز طلاق پیش رفته‌اند؟! 


فخری خانم گفت: می‌گن زبون‌درازی! بهم میگن کاش مثل شتر گردنت دراز بود تا قبل از رسیدن حرف به زبانت فکر می‌کردی! بهم میگن نسنجیده حرف می‌زنی! در حالی که من اصلاً حرف نمی‌زنم! فقط نظر میدم!
گفتم آخرین نظری که دادی و منجر به این همه خشم مادر شوهر  شد چی بود؟


فخری خانم در حالی که بغض کرده بود و لبها و چانه‌اش مور مور می‌زد گفت: کنار مادر شوهرم نشسته بودم و داشتیم با هم سبزی پاک می‌کردیم. یهو مادرشوهرم دستش رو خاروند و گفت فکر کنم قراره پول دستم برسه! از صبح کف دستم می‌خاره!


ده دقیقه بعد پاهاش رو خاروند و گفت فکر کنم قراره برم سفر! ایشالله سفر زیارت نصیبم بشه! از صبح کله سحر تا حالا پاهام داره می‌خاره!


چند دقیقه بعد گوش چپش رو خاروند و گفت: الهی زبونشون بریده بشه که دارن پشت سرم حرف می‌زنن!


چند دقیقه بعد گوش راستش رو خاروند و گفت یکی داره به خوبی یادم می‌کنه!


منم برگشتم بهش گفتم مادرجون با این همه خارش یه حمومی ‌برید بد نیستا! 


من که از تعجب نگاهم به قاب روی دیوار میخکوب شده بود و حتی پلک هم نمی‌زدم پرسیدم: کسی هم موقع سبزی پاک کردن و نطق کردن شما کنارتان بود؟!


گفت: آره؛ بقیه هم عروسها و چند تا از خانمهای همسایه! فقط نمیدونم چرا وقتی نظر دادم همه با صدای بلند خندیدن!


قربانتان غریب آشنا

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها