تعداد بازدید: ۲۴۱۷
کد خبر: ۵۵۸۶
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۷ - ۰۷:۴۹ - 2018 16 December
براساس یک سرگذشت واقعی؛
فاطمه زردشتی نی‌ریزی گروه گزارش

/  جدایی پدر و مادرم زندگی ما را به هم ریخت


/  از همان اول از او خوشم نیامد. ١٧-١٦ سالی از من بزرگتر بود.


/ مسعود متأهل بود اما با همسرش مشکل داشت.


/ نمی‌دانم کدام از خدا بی‌خبری، موضوع ازدواج قبلی مرا به گوش خانواده‌اش رسانده بود

در راهروی شلوغ و پررفت و آمد دادگاه دختر گوشه‌ای ایستاده و منتظر است تا نوبتش برای جلسه برسد. با وجود آرایش کمرنگی که دارد، کم ‌سن و سال به نظر می‌رسد. موافقتش برای برای مصاحبه را می‌گیرم. روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند، خودش را ملیحه معرفی می‌کند و از زندگی‌اش چنین می‌گوید:


بیست و یکی دو سال پیش در یکی از روستاهای نی‌ریز به دنیا آمدم. فرزند اول خانواده بودم و بعد از من خواهرم معصومه به دنیا آمد. کودکی‌ام در کوچه‌پس‌کوچه‌های خاکی روستا و خاله‌بازی با دخترهای همسایه گذشت. 


٩ ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. با هم نمی‌ساختند و حرفشان توی سر هم نمی‌رفت. جدایی آنها زندگی ما را به هم ریخت. پدرم وسایل جزئی‌اش را جمع کرد و برای همیشه ما را تنها گذاشت و مادرم ماند و دو تا بچه قد و نیم‌قد... هر کاری می‌کرد تا دستش پیش کس و ناکسی دراز نباشد. از انارچینی و پسته‌چینی گرفته تا نان‌پختن و کارکردن در خانه‌های مردم...
١٤-١٥ سال بیشتر نداشتم که اصغر آمد خواستگاری‌ام. از همان اول از او خوشم نیامد. ١٦-١٧ سالی از من بزرگتر بود و ظاهر نامرتبی داشت. کلی گریه کردم اما کسی گوشش بدهکار نبود. بدتر از همه خاله‌ام بود که از صبح تا شب زیر گوش مادرم می‌خواند و می‌گفت دختر به یک سنی که رسید می‌تُرشد و باید زودتر از خانه بیرونش کرد...


شدم زن اصغر... با وجود اینکه دوستش نداشتم زنش شدم و دوران عقدمان شروع شد. اصغر دوستم داشت و از حق نگذریم سعی می‌کرد چیزی برایم کم نگذارد اما من هیچوقت نتوانستم با او خوب باشم. هر چه او بیشتر محبت می‌کرد، بیشتر از او بدم می‌آمد. ظاهرش، طرز حرف‌زدنش، رفتارش، همه و همه حالم را به هم می‌زد و شاید همین رفتارم بود که او روز به روز نسبت به من بدبین‌تر و شکاک‌تر ‌شد. محدودم کرده بود و حتی به ندرت می‌توانستم تا خانه‌ی مادرم بروم... 


به یک سال نرسید که تصمیمم برای طلاق جدی شد. فکر می‌کردم باید تا دیر نشده، خودم را از آن زندگی نجات دهم. هر چه مادرم اصرار کرد که این تصمیم درستی نیست، روی حرفم ماندم... اصغر، نیمه‌ی گمشده‌ی‌ من نبود... مهریه‌ام را بخشیدم و به طور غیابی از اصغر که حتی در جلسات دادگاه هم حاضر نمی‌شد، جدا شدم...


******
مادرم گفته بود از زندگی در شهر خوشش نمی‌آید و کاری در شهر برای ما نیست، اما نظر من با مادرم فرق داشت. دلم به حال او می‌سوخت. در زندگی مشترکش خیری ندیده بود و دلش به این خوش بود که از صبح تا شب برای این و آن کار کند و لقمه‌نان بخور نمیری بیاورد خانه...


گفتم می‌خواهم بروم شهر و معصومه خواهرم هم با من همراه شد. مادرم اول گفت نه، ولی حرفش دیگر خریداری نداشت. دو تا دخترش تصمیم خودشان را گرفته بودند...
اتاقی کوچک اجاره کردیم و با معصومه آمدیم شهر... من در کارگاهی کوچک و معصومه خواهرم در مغازه‌ای مشغول به کار شد. 


مسعود را در همان کارگاه دیدم. آمده بود چند تا وسیله بخرد و چند تا سؤال بین‌مان رد و بدل شد. از همان روز رفت و آمدهایش به کارگاه بیشتر شد. بیشتر با هم حرف می‌زدیم و از تنهایی‌هایمان می‌گفتیم. مسعود متأهل بود اما آنطور که خودش می‌گفت با همسرش مشکل داشت. می‌گفت از همان روز اول علاقه‌ای به سمانه نداشته و به اجبار خانواده‌ها با او ازدواج کرده.


چند ماهی از آشنایی‌امان با مسعود می‌گذشت که سعی کردم رابطه‌ام را با او کم کنم. دوست نداشتم حرف پشت سرم باشد و کسی در موردم فکر بد کند. همان روزها درگیری مسعود با همسرش بیشتر شده بود و داشت کارهای طلاقش را انجام می‌داد. چند روزی جوابش را ندادم و گفتم اگر مرا دوست داری بیا خواستگاری‌ام...


قبول کرد و در گیرودار جداشدن از خانمش آمد خواستگاری... به او گفته بودم ازدواج ناموفقی داشته‌ام. گفته بودم دنبال زندگی آرامی هستم و او قول داده بود خوشبختم کند، تنها خواسته‌اش اما این بود که خانواده‌اش از زندگی اولم بویی نبرند...


همه چیز خیلی سریع پیش رفت. خانواده‌اش بیشتر از یک بار به خانه‌امان در روستا نیامدند و بدون هیچ مراسم خاصی عقد کردیم. 


تازه داشتم رنگ و روی آرامش را می‌دیدم. مسعود و خانواده‌اش با من خوب بودند و مسعود هرچند به سختی، اما مهریه زن اولش را می‌پرداخت. 
به یک سال نکشید که دوقلوهایم به دنیا آمدند و زندگی‌امان شیرین‌تر شد اما...


خانواده شوهرم که فهمیدند من یک ازدواج ناموفق داشته‌ام جنجالی به پا شد. نمی‌دانم کدام از خدا بی‌خبری این موضوع را به گوش آنها رسانده بود. به طور کامل دیدشان نسبت به من عوض شد و رفتارشان صد و هشتاد درجه فرق کرد. دیگر از آن عزت و احترام قبل خبری نبود و تا مرا می‌دیدند شروع به متلک و فحاشی می‌کردند. می‌گفتند اهل جادوجنبل هستم و مسعود را چیزخور کرده‌ام. همه چیز را از چشم من می‌دیدند. جدایی مسعود از همسر اولش را، پولی که بابت مهریه می‌پرداخت... دردسرهایی که داشتیم... همه و همه را... 


اخلاق خودشان به کنار، مدام زیر پای مسعود می‌نشستند که ملیحه زن زندگی نیست. که همه‌ گرفتاری‌هایت به خاطر اوست و بالاخره آنقدر گفتند و گفتند تا مسعود هم رفتارش تغییر کرد.

از مغازه که می‌آمد، مدام خانه‌ی مادرش بود و با من زیاد حرف نمی‌زد. مسافرت که می‌خواستند بروند، مسعود و دو تا بچه‌ام با خانواده‌اش می‌رفتند. تفریح و مهمانی هم همین‌طور... انگار من توی آن خانه نبودم... از آن طرف همسر اولش روز به روز بیشتر به او فشار می‌آورد و هر روز دادگاه داشتیم. هر از چند وقت یک‌بار مأمورها به خانه‌امان می‌آمدند و پرداخت مهریه برای مسعود سخت بود. وضعیت بدی بود. مسعود مدام برای نپرداختن مهریه، متواری می‌شد و خانواده‌ی مسعود این‌ها را از چشم من می‌دیدند و هر روز رفتارشان بد و بدتر می‌شد...
تحمل آن زندگی واقعاً سخت بود. مسعود در آن شرایط حامی و پشتیبان می‌خواست و خانواده‌اش به این شرط حاضر بودند کمکش کنند که مرا طلاق دهد...


یک روز دیگر طاقتم تاب شد و موضوع طلاق را پیش کشیدم. گفتم بروم بلکه زندگی مسعود سر و سامان بگیرد. بلکه اوضاع بهتر شود. مسعود اول مخالفت کرد.


با وجود اینکه حرف، حرفِ خانواده‌اش بود و هرکاری آنها می‌گفتند انجام می‌داد اما دلش برای بچه‌هایمان می‌سوخت، تا اینکه در نهایت کم‌کم کوتاه آمد، نظرش برگشت و به طلاق راضی شد. همیشه جلوی خانواده و خواهرانش کوتاه می‌آمد... 


چند روز بعد تقاضای طلاق دادم و بدون گرفتن هیچ مهریه‌ای از هم جدا شدیم... 


این وسط اما دلم برای بچه‌هایم پر می‌کشید. مسعود دو تا بچه‌ام را گرفته بود و مادرش آنها را نگه می‌داشت و من حتی حق نداشتم آنها را ببینم...
کمی خودش را جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:


امروز هم به دادگاه آمده‌ام تا حضانت بچه‌ها را به عهده بگیرم.  زندگی کردن بدون آنها برایم واقعاً مشکل است و هر چند به سختی، اما سعی دارم خودم آنها را بزرگ کنم تا زیردست نامادری بزرگ نشوند.


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها