مانی که آمد تو بیبی اخمهایش رفت توی هم و رو به من گفت:
- ای دیه کدوم گوری بوده به اُمید خدا؟ ننش کجائه؟
- نمیدونم میخواس کجا بره بیبی. در کوچه رو زد گفت مانی یه ساعتی پیش شما باشه تا من بیام...
سگرمههای صورت بیبی بیشتر و چروک اخمهایش عمیقتر شد...
- دیه میخواسی کجا بره؟ حتماً رفته دمبال قر و فر خودوش... از صب تا پسین دمبال بزک دوزک خودوشه نیگه ای بچو بعد هف سال، یَی همگویی میخوا، همبازی میخوا...
دست مانی را که به پیچهای تلویزیون ور میرفت، گرفت و نشاندش روی زمین...
- بچه بیا اینجو بتمرگ به چیام دس نزن تا ننت بیا... فمیدی؟
مانی توی صورت بیبی خیره شد و گفت:
- ای چه اخلاقیه؟ همی رفتارا رو میکنی که هیشکی نمیاد پیشت!
بیبی صورتش سرخ شد.
- بچه، میزنم تو دَنُته، فک نکنی یَی دونه شدی، هر حرفی دلُت خواس میتونی بزنیه!
مانی چند لحظهای اخمهایش رفت توی هم، پاهایش را که دراز کرده بود شروعکرد به تکاندادن و بعد داد زد...
- تشنمه...
بیبی دوباره خیره او را نگاه کرد...
- پوشو، او شیر اُوْ، اُونم لیوان...
مانی صدایش را بلندتر کرد...
- میگم تشنمهههههه....
قبل از اینکه بیبی حرفی بزند، بلند شدم و لیوان آب را دادم دستش که نگاهم کرد...
- ای چیه؟
- آبه دیگه عزیزم، مگه آب نمیخواسی؟
- آبِ خالی خالی؟ یه آبمیوهای، شربتی، شیرموزی...
ده دقیقهای نگذشته بود که دوباره صدایش بلند شد...
- تبلتمو میخوام...
بیبی نگاهم کرد...
- ای دره خارجی حرف میزنه؟!
- نه بیبی جون. خارجی چیه؟ تبلتشو میخواد...
- چیچیشه؟
- تبلت بیبی جون. یه چیزی شبیه گوشی و ایناس...
بیبی دوباره به حرف آمد...
- بچه تلبـِت چیچیه؟ پوشو برو فوتفالی، چرخ سُواری یَی چی...
- من تبلتمو میخوااااااااام...
- اَلو به جونوت بچه... پوشو برو تو حیاط، برابر من نشین...
مانی که از جایش بلند شد، بیبی به آرامی گفت:
- یَی چی بگم ننه، تقصیر ای زبون بَسَهم نی... تقصیر او ننه بواشه که ای هفهش سالُش شده، یَی بچِی دیه نییَرَن بلکه ای اَ تَنِی در بیا! معلومه ایَم همش بونه میگیره...
نفسی کشید و گفت:
- حالا نَنش بیاد، میفَمم چیچی بگمُش!
******
ناهید خانم که آمد تو بیبی صدایش زد...
- ناهییییید...
- بله بیبی؟ کاری داشتین با من؟
- معلومه کجا میری تو؟ اصن شما دو تِی زن و شووری حواستون به ای بچه هس؟ نیگین ای طِلف معصوم تنایی بویه چکار کنه؟ ای صب بزرگ بشه دده نیخوا؟ کاکا نیخوا؟ دیه بری کی گذوشتین؟ والا من همسن و سال تو بودم، اصغر و اکبر و حسین و تیمور و بهجت و شوکت ره داشتم. آخه ایَم شد کار؟ ایَم شد روزگار؟ چرا به فکر ای زبونبسه نیسین خو؟ روتون سیا بشه به حق علی!
پیش از اینکه ناهید خانم جوابی بدهد این مانی بود که زبان باز کرد و رو به بیبی گفت...
- من اصلنم تنها نیسم، تازه قرار شده بابا مامانم برام یه گربه بخرن که تو این گرونی نه پوشک میخواد نه شیرخشک... اینطوری هیکل مامانمم به هم نمیریزه. تازه وقتیام بزرگ شدم، هر چی مامان و بابام داشته باشن، به خودم تنها میرسه، شمام یاد بگیر تو مسائل خصوصی بقیه دخالت نکن!
پیش از اینکه بیبی حرفی بزند، دست مادرش را کشید و گفت:
- بیا بریم مامان، اینا خیلی گدان، یه لیوان شربتم بهم ندادن!
گلابتون