/ بالاخره همین بیرون رفتنها کار دستم داد!
/ موادکشیدن برایم یک چیز عادی شد
/ پدرم غر میزد و مادرم نصیحت میکرد، اما کو گوش شنوا؟
/ رویی برای نصیحتکردن پسرم نداشتم
/ امیدوارم روزی بتوانم بدون متادون هم زندگی کنم
دستانی کارکرده و زحمتکشیده دارد و صورتی تیره و آفتابسوخته. با هماهنگی پرستار خوب مرکز ترک اعتیاد خانم کیانی برای مصاحبه حاضر میشود. روی یکی از صندلیها مینشیند و شروع میکند به حرفزدن:
در این ٣-٥٢ سالی که از خدا عمر گرفتهام همیشه کار کردهام، آن اوایل بچگیامان اما اینطور نبود.
پدرم وضع مالیاش خوب بود و درختهای انجیر، بادام، انار، رز و... به راحتی کفاف خرج زندگی هفت هشت نفرهامان را میداد. دستمان پیش کسی دراز نبود و پدرم از این بابت همیشه شکرگذار خدا بود...
بچه درسخوانی نبودم. یادم هست همیشه آن ردیف آخر با بچهها مینشستیم و تنها کاری که انجام نمیدادیم درسخواندن بود. بیرون از مدرسه هم بدتر. لای کتاب و دفتر را باز نمیکردم تا فرداصبح که قرار بود دوباره به مدرسه بروم...
سوم راهنمایی وقتی برای بار دوم مردود شدم، برای همیشه قید درس و مشق را زدم. هرچه پدر و مادرم گفتند نکن، نساز، بازیکردن و این ور و آن ور رفتن با بچههای مردم برای تو نان و آب نمیشود، گوش نکردم که نکردم. دلم به باغ و درختها و جو و گندممان خوش بود که روزیامان را تأمین میکند، غافل از اینکه خشکسالی، زندگیامان را زیر و رو کرد...
درختهایمان که خشک شد، تَنمان را زدیم زیر کار. سخت بود ولی باید کار میکردیم. روزها کارگری میکردم و در باغ این و آن به هر کاری تن میزدم و شبها با دوستانم میرفتیم بیرون و بالاخره همین بیرون رفتنها کار دستم داد...
در یکی از شبها به اصرار دوستانم پای بساط نشستم و برای اولین بار، اولین دود را گرفتم. حس خوبی داشت. خستگی آن روز به طور کامل از بدنم خارج شد و احساس سبکی میکردم و به همین خاطر هم بود که وقتی چند شب بعد دوستانم دوباره مواد تعارفم کردند، دستشان را رد نکردم. نشستم پای مواد و شروع کردم به کشیدن...
از آن روز موادکشیدن برایم یک چیز عادی شد. دو سه روزی یکبار پای بساط مینشستیم و با دوستانم تریاک مصرف میکردیم. کمکم پدر و مادرم به رفت و آمدم شک کردند. پدرم از رفقای ناباب، بوی لباس و ظاهر آشفتهام همه چیز را فهمید و شروع کرد به غر زدن... او غر میزد و مادرم نصیحت میکرد اما کو گوش شنوا؟ این یکی در بود و آن یکی دروازه!
سی ساله بودم که مادرم آستینهایش را بالا زد تا دختری برایم پیدا کند که به قول خودش اهل زندگی و بساز باشد، بلکه من دست از رفیقبازی بردارم.
منیژه غریب بود و یکی از آشنایان او را به مادرم معرفی کرده بود.
چیزی در مورد اعتیاد من نمیدانست و من هم چیزی نگفتم. یکی دو ماه اول را بیرون از خانه کشیدم. دوست نداشتم اول زندگیامان سر این قضیه با هم بحث و جدل کنیم اما او هم بعد از چند ماه، بالاخره همه چیز را فهمید. حالا نقزدنهای منیژه جای نصیحتهای مادر و غرزدنهای پدرم را گرفته بود.
بچه اولمان که دو سه ساله شد تصمیم گرفتم ترک کنم.
سخت بود، خیلی سخت... خمیازهکشیدن، عطسه و بدتر از همه بدندرد امانم را بریده بود. نه حوصله حرفزدن داشتم، نه راهرفتن و نه توانی برای کارکردن... صدای جیغ بچه که میآمد، بیشتر به هم میریختم، اما این ترککردن بیشتر از چند روز طول نکشید...
نتوانستم طاقت بیاورم و دوباره روز از نو روزی از نو...
سرش را پایین میاندازد و ادامه میدهد:
دخترم پنج شش ساله بود و پسرم کمکم داشت پا به سن بلوغ میگذاشت و بیشتر پاپیچم میشد که چرا مواد مصرف میکنم. خوب سختش بود. او از اعتیادم میپرسید و من در جوابش حرفی نداشتم. چه باید میگفتم؟ حتی رویی برای نصیحتکردنش نداشتم. اینکه مواظب باشد به سمت رفیق ناباب کشیده نشود. اینکه آخر اعتیاد چیزی جز ذلیلی و بدبختی نیست. چه باید میگفتم؟
٢٠ سالی از اعتیادم گذشته بود و مصرف موادم روز به روز بالاتر میرفت. تریاک خراب شده بود؛ کلی پول باید میپرداختم و جنسها اصلاً کیفیت نداشت. معلوم نبود چه آشغالی مصرف میکنم. هرچه به دستشان میرسید با آن مخلوط میکردند.
جنس خراب باعث شده بود قیافهام حسابی به هم بریزد. پسر و همسرم از این وضع ناراحت بودند و خودم هم خسته شدم بودم از اینکه اسم معتاد را یدک بکشم تا اینکه...
توسط یکی دو تا از دوستان اسم متادون به گوشم خورد. آنطور که میگفتند مصرف متادون از تریاک بهتر بود. هزینهی کمتری داشت و کمترین حُسن آن این بود که اسم معتاد از رویم برداشته میشد.
چند وقت بعد تصمیمم را گرفتم. آمدم مطب دکتر علیزاده و شروع کردم به مصرف متادون. الان یکی دو سالی میشود متادون مصرف میکنم. میدانم کمی محال به نظر میرسد و در این سن و سال دیگر رمقی برای ترککردن ندارم اما امیدوارم روزی برسد که بتوانم بدون متادون هم زندگی کنم.