تعداد بازدید: ۱۵۶۹
کد خبر: ۵۳۳۴
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۷ - ۰۷:۳۱ - 2018 04 November
زبونُم لال، زبونُم لال

دیشب با چند نفر از دوستان در باغ یکی از بچه‌ها دعوت بودیم!


ساعتها از خاطرات گذشته گفتیم و خندیدیم و خلاصه خیلی کیف کردیم!


یکی از دوستان که خیلی هم پرهیز غذایی داشت پیشنهاد داد تا هر کدام از بچه‌ها یک خاطره از ضایع شدن‌هایش بگوید!


خودش تعریف کرد که یک روز رفتم دکتر ﻧﺘﺎﯾﺞ آزمایشم را ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ نشان ﺩﺍﺩﻡ.


ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭلاً دوستات غلط کردن! ﺛﺎنیاً ﭼﺮﺑﯽ ﻧﺨﻮﺭ!!! ﺛﺎلثاً قند نخور!!!


ﮔﻔﺘﻢ: دکتر! ﺩﻭﻣﯽ ﻭ ﺳﻮﻣﯽ ﻣﻔﻬﻮم داشت ولی ﺍﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ!


ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ هیچی ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺭﯼ.


ﻣﯿﮕﻦ: چرا نمی‌خوری؟


ﺗﻮ هم ﻣﯽﮔﯽ: ﺩﮐﺘﺮﻡ ﮔﻔﺘﻪ.


ﺍﻭﻧﺎﻡ ﻣﯽﮔﻦ: ﺩﻛﺘﺮﺕ غلط کرده!


همه زدن زیر خنده! ولی یکی از بچه‌ها بیشتر از بقیه خندید به گونه‌ای که روی فرش اتاق غلط می‌زد! بعد که حالش خوب شد در حالی که به زور سعی می‌کرد جلوی خنده‌هایش را بگیرد گفت: بابا این که ضایع شدن نبود! هنوز ضایع شدن ندیدید! 


همه کنجکاو شده بودند بدانند که چه داستانی برای ضایع شدن دارد! همگی صبر کردیم تا حالش جا آمد.


گفت: پارسال با دو نفر از دوستام داشتیم توی خیابون با ماشین دور می‌زدیم که از جلوی یکی از تالارهای شهر رد شدیم! جلوی ورودی تالار شلوغ بود و همه می‌گفتن و می‌خندیدن. مشخص بود باید عروسی باشه!


من گفتم: شرط می‌بندم برم داخل عروسی و وانمود کنم دوست داماد هستم و دل سیری شام و شیرینی و میوه ‌بخورم و برگردم!!! 


خلاصه بچه‌ها منو جلوی تالار پیاده کردن و رفتن! منم با یه قیافه حق به جانب وارد تالار شدم و با اونایی که دم در بودن احوالپرسی کردم و در حالی که بلند بلند می‌گفتم: مبارک باشه، مبارک باشه! من از دوستای دامادم و با هم همکلاس بودیم، وارد سالن غذاخوری شدم!


همین که نشستم متوجه شدم از دور یه آقای جوانی تندتند به سمتم میاد! با خودم گفتم حتماً داماده؛ الان نقشه‌م رو می‌فهمن  و آبروم میره! مرد جوان به من که رسید دستم رو گرفت و به سمت گیشه توزیع غذا برد و دو دست غذا برداشت به من داد و در گوشم گفت: این مراسم شام برای فوت مادر بزرگم هست که امروز رحمت خدا رفته. سریع گورت رو گم کن!!!
قربانتان غریب آشنا


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها