دبستان فرهنگ مَله (محله) که نگارنده از سال ١٣٣٢ خورشیدی دانشآموز آنجا بودم و تا سال ١٣٣٨ دوره دبستان را در همین مدرسه گذراندم، در کوچه باغ خیابان اماممهدی فعلی، و در منزلی معروف به خانه کربلایی یوسف (پدربزرگ مادری آقای سیدعلیاکبر تهامی) دایر بود. هنوز آن خانه هست و در تصرف آقای تهامی است. آن سالها تابلوی مدرسه با این شعر فردوسی بزرگ مزین بود: «توانا بود هر که دانا بود».
مدرسه با دالان دراز سراشیب قلوه سنگکاری شده، به حیاطی گود با دو سه پله ختم میشد. طبقه همکف شامل یکی دو کلاس و انبار هیزم برای زمستان بود که در آن گچ تختهسیاه و سایر ملزومات نظافت مدرسه نیز وجود داشت. آموزگار کلاس اول مدرسه زندهیاد نعمتاله مسروری بود. کلاس دوم را یادم نیست و کلاس سوم، مدتی زندهیاد آقای محمد همتایی پدر یحیی و علیاکبر بود که با دو فرزندش کلاس سوم را اداره میکرد. بچههای ایشان نیز محصل همین مدرسه بودند. پس از انتقال وی، آقای سیدمحمدحسن علوی -که عمرش دراز باد- اداره کلاس سوم را به عهده گرفت. کلاس چهارم را شادروان سید حبیب فاطمی اداره میکرد و کلاس پنجم را زندهیاد خلیل زمانی. کلاس ششم را آقای اماناله ضیغمی درس میدادند و مدیریت مدرسه به عهده شادروان احمدقلی ضیغمی بود. کار خدماتی مدرسه فرهنگ را نیز شادروانها مشهدی اسماعیل و حاجی برعهده داشتند.
آب شُرب مدرسه را نیز کس دیگری با حلب به مدرسه میآورد که از آبانبارهای عمومی تأمین میکرد و آن را داخل خمره سفالی میریخت.
آن سالها نیریز برق و آب لولهکشی نداشت. نور کلاسها از روشنیِ آفتاب، و گرمای زمستان هم با بخاریهای آهنی هیزمی تأمین میشد. در این مدرسه به مناسبت جشنها، گاهی تئاتر هم اجرا میشد که همه بازیگران با گریم بازی میکردند. نگارنده نیز دو بار، یکی در نقش اردشیر بابکان، زمانی که همسرش دختر اردوان پنجم قصد مسموم کردن او را داشت و یکی هم در نقش یعقوبلیث زمانی که در بستر بیماری، نماینده خلیفه عباسی را پذیرفته بود بازی کردم. البته مدرسه هیچگونه امکاناتی برای بازیگران نداشت و وسایل دکوراسیون، گریم و لباس مناسب هر بازیگر، به عهده خودش بود.
و اما خاطرات آن سالها:
یک روز آقای علوی، سیر تحول وسایل روشنایی مورداستفاده انسانها، از آتش گرفته تا پیهسوز، چراغهای نفتی، فانوس و لامپهای زنبوری را در کلاس به ما نشان دادند که ما واقعاً با کار ایشان، لذت درس عملی را حس کردیم.
دیگر اینکه یک روز صبح قبل از زنگ، زندهیاد مشهدی اسماعیل مشغول شکستن هیزم با تبر بود که شاخه هیزمی به سر یکی از بچهها خورد و خون جاری شد. مشهدی اسماعیل فوراً مقداری تار عنکبوت که از سقف انبار آویزان بود و معلوم نبود مال چه سالی است جدا کرد و روی زخم گذاشت که خون بند آمد و دو سه روزه زخم التیام پیدا کرد.
یک بار هم بابت رژه جشنها ما را به دبستان فرهمندی بازار بردند. در آن مدرسهی مجهز صندلی دانشآموزان تکنفره و حیاط بزرگی وجود داشت که هر چند نفر دانشآموز در آن کرت کوچکی برای سبزی داشتند.
ما آن مدرسه را با مدرسه خودمان مقایسه کردیم و معنی بالاشهری و پایین شهری بودن را واقعاً حس کردیم...
یادبادآن روزگاران، یاد باد.